جدایی دین از سیاست

فرقه پژوهی

در پی سه اصلی که جبهه استعمار برای تهی کردن متن دین اسلام و سلطه بر جوامع اسلامی پیگیری می کرد که شامل:

1- اولین ضربه: مسأله اطاعت از سلطان غیر مشروع

2- عدم دخالت در سیاست مسلمانان و علماء

3- مبارزه با اصل جهاد

می باشد، توجه به این مهم رائج در دستور مأموریت مسلک داران و رژیم های دست نشانده استعمار، ما را با خاستگاه اصلی اندیشه جدایی دین از سیاست که صوفیان و شیخیان، بابیان و بهائیان، لشکریان و کشوریان رژیم های نوکر استعمار برآن اصرار داشته اند، آشنا می نماید و توجه می دهد که در قرون وسطی مجموعه عواملی دست به دست داده، این اندیشه ضد سعادت بشر را بر فرهنگ غرب حاکم ساخته است. مسیحیت تحریف شده با مفاهیمی نارسا و غیر معقول، در کنار حاکمیت استبداد و اختناق رجال کلیسا و نیز تعارض عقل و علم با آموزه های انجیل منحرف، باعث شد تعارضی آشکار میان دین و تجدد درگیرد. تعارضی که سرانجام به تفکیک دو حوزه «علم» و «دین» انجامید و در نتیجه دین از همه عرصه هایی که ادعا می شد علم در آن سخن می گوید کنار رفت.

در جهان اسلام اندیشه جدائی دین از سیاست، برای اولین بار بعد از سقیفه بنی ساعده، است. زیرا دست اندرکاران آنچه در آن بنای بی بنیاد گذشت، نمی توانستند موقعیت استثنائی علی بن ابیطالب (صلوات الله علیه)  یگانه امیرالمؤمنین عالم اسلام را کمرنگ کنند و لذا با جدائی دین از سیاست، به نوعی زعامت شرعی نظام اسلامی را که مرجعیت دینی بود به علی امیر المؤمنین، وصى و جانشین رسول خدا، و رهبری سیاسی را به استناد رأی مردم(البته رأی با زور شمشیر) به دیگری سپرده شد. در پی این تبعیت از آنچه پیرامون جدائی دین از سیاست در قرون وسطی پی اش ریخته شده بود، چهار قشر از آن حمایت کردند:

1- حاکمان ستمگر. گروه نخست حاکمان جور و ستمگری بودند که در صدر اسلام می خواستند جریان خلافت را به سلطنت تبدیل کنند. به عنوان مثال وقتی معاویه در سال چهلم هجری که خلافت را غصب کرد، به عراق آمد و گفت: «من با شما بر سر نماز و روزه نمی جنگیدم، بلکه می خواستم برشما حکومت کنم و به مقصود خود رسیدم.»[1] پس از او حکومت در جامعه اسلامی، عملاً از جنبه دیـنـی خـارج و به سلطنت تبدیل شد. سلاطین جور در هر دوره ای برای مبارزه با عالمان دینی، همواره سیاست را جدای از دین دانسته و شأن علما را بالاتر از دخالت در سیاست، معرفی می کردند.[2] در صورتی که این تزویری بیش نبود. زیرا احترام به علما در اطاعت از نظریات ایشان خلاصه می شود.

2استعمارگران. گروه دوم استعمارگران خارجی بودند، زیرا بزرگترین ضربه هایی که استعمار از ممالک اسلامی دید، از سوی تعالیم دینی و علمای دین، رهبری می شد. از این رو فرهنگی که همواره از سوی استعمارگران برای ممالک اسلامی نسخه بندی و ترویج می شد، فرهنگ «جدائی دین از سیاست» بود. که با این حربه هم علماءدینی را منزوی می نمایند و هم اصل دین که با سیاست کاملا آمیخته است به حاشیه رانده می شود که نحله های فکری هم در دل جامعه اسلامی در این رابطه مثل انجمن حجتیه شکل گرفت.

3- جریان روشنفکری بیمار[3]. گروه سوم جریان روشنفکری بیمار بود که از سوی تحصیل کرده های غرب آغاز شد. آنان سعی در تطبیق همان جریان جدایی دین از سیاست در فضای غرب برحوزه اسلام را داشتند؛ ولی از چند مطلب غافل بودند:

الف: دین اسلام به لحاظ محتوا و جامعیت، غیر از مسیحیت است.

ب: حتی آنچه به نام مسیحیت قرون وسطی در غرب عمل می شد، منطبق برآئین ناب حضرت مسیح نبود.

ج: علمای اسلام، نه تنها دارای حاکمیت استبداد و اختناق نبودند و هرگز با علم سرستیز نداشتند، بلکه هرگاه قدرت به دست آنان افتاد یا اینکه در کنارشان بود، دوره شکوفایی و رشد علم شناخته می شد.

4- مسلک های استعماری. گروه چهارم ساخته های شبه دینی مثل فرقه های متصوفه می باشند که اندیشۀ جدائی دین از سیاست را به سه دلیل اصل قرار داده اند:

۱۔ مسلک استعماری ضد دینی به سهولت و بدون معارضه مأموریتش را به سامان رساند.

2- مانع شکوفائی دین و حاکمیت آن در جامعه شوند.

3- که مهمترین آنهاست، یگانه وسیله ضدیت با حاکمیت حاکمان مستبد دست نشانده استعمار که از اندیشه دین سیاسی ترسان هستند، با جدائی دین از سیاست بدون معارض حکومت کنند.

[1] شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 4/160

[2] صحیفه نور 83/217

[3] – من بارها گفته‏ ام که روشنفکری در ایران، بیمار متولّد شد. مقوله روشنفکری، با خصوصیّاتی که در عالمِ تحقّق و واقعیّت دارد – که در آن، فکر علمی، نگاه به آینده، فرزانگی، هوشمندی، احساس درد در مسائل اجتماعی و بخصوص آنچه که مربوط به فرهنگ است، مستتر است – در کشور ما بیمار و ناسالم و معیوب متولّد شد. چرا؟ چون کسانی که روشنفکران اوّلِ تاریخ ما هستند، آدم هایی ناسالمند. اکنون من سه نفر از این شخصیتها و پیشروان روشنفکری در ایران را اسم می ‏آورم: میرزا ملکم خان ارمنی، میرزا فتحعلی آخوندزاده، حاج سیّاح محلّاتی. این کسانی که اوّلین نشانه ‏ها و پیام های روشنفکریِ قرن نوزدهمی اروپا را وارد ایران کردند، به‏ شدّت نامطمئن بودند. مثلاً میرزا ملکم خان که داعیه روشنفکری داشت و می‏خواست علیه دستگاه استبداد ناصرالدّینشاهی روشنگری کند، خود دلّال معامله بسیار استعماری و زیان بار «رویتر» بود!( بیانات مقام معظم رهبری در جمع دانشجویان دانشگاه تهران‏ در تاریخ 22 اردیبهشت )1377

 

منبع:

مرعشی، سید محمدملک، بهایی زدایی اهل سنت، نشر راه نیکان، چاپ اول، 1389، صص 29-47