ملاسلطان محمد گنابادی، از مشایخ فرقه نعمت‌اللهی با اجازه‌ای مخدوش، پس از مرگ «محمدکاظم اصفهانی» در سال ۱۲۹۳ ه.ق، خود را قطب فرقه نامید که این قطبیت تا امروز، به‌صورت موروثی به فرزندان وی منتقل شده است.

شرح حال ملاسلطان محمد گنابادی

ملاسلطان محمد فرزند «حیدر محمد» از طایفه «بیچاره» در سال ۱۲۵۱ ه.ق در روستای نوده گناباد متولد شد. او فرزند کشاورزی بی‌سواد و فقیر بود که تا ۱۷ سالگی به چوپانی می‌پرداخت اما از این سن، آموختن درس طلبگی را در اطراف بیدخت شروع کرد، دو سال به مشهد رفت و در مدرسه «میرزا جعفر» به ادامه تحصیل پرداخت و پس از چند سال در سبزوار نزد «ملاهادی سبزواری» فلسفه و حکمت آموخت، اما وقتی به تهران رفت بر ضد فلسفه و حکمت مقاله نوشت.

وی از سال ۱۲۸۰ ه.ق به‌طور مرموزی در سبزوار به سعادت‌علیشاه، قطب دراویش نعمت‌اللهی ملحق شد و خیلی زود توانست با بهره‌گیری از بی‌سوادی و بیماری قطب قبلی، در مصدر امور قرار گیرد، به‌نحوی که سعادت‌علی‌شاه دستگیری و سایر امور دراویش را به ملاسلطان‌محمد گنایادی حواله داد. با مرگ سعادت‌علی‌شاه در سال ۱۲۹۳، ریاست دراویش نعمت‌اللهی شاخه گنابادی رسماً به سلطان‌محمد و فرزندانش سپرده شد و این سمت تا امروز در دست طایفه «بیچاره» بیدخت به‌صورت موروثی تا امروز باقی مانده است. «سلطان‌حسین تابنده» (رضاعلی‌شاه) در صفحه ۱۸ کتاب «نابغه علم و عرفان» در مورد نحوه قطب شدن جد خود سلطان‌محمد می‌نویسد:

‌«ملاسلطان زمانی که در تهران در مدرسه سیدنصرالدین درس می‌خواند به اتهام بابی‌گری از ترس عامه مردم درب حجره را مفتوح گذارده و پیاده بدون آنکه اثاثیه‌ای با خود همراه ببرد به‌طرف سبزوار عزیمت کرد و در ایام اقامت در سبزوار سعادت‌علی‌شاه را که عازم مشهد بود ملاقات نمود و بعدها به اصفهان رفته دست ارادت به وی داد و پس از مدتی جانشین او گردید و در قریه بیدخت مقیم شد. وی در بیدخت طبابت می‌نمود و تدریس می‌کرد ولی از فلسفه و منطق بیزار بود و بیشتر به روش شیخیه و اخباریون متمسک بود».

کتب زیادی به ملاسطلان نسبت می‌دهند که بعضی محققان آن‌ها را نوشته «کیوانی قزوینی» (منصور علی‌شاه)  یکی از مشایخ بزرگ فرقه می‌دانند. از این کتب منتسب به ملاسلطان ‌محمد چنین استنباط می‌شود که او مانند «شاه نعمت‌الله ولی» به مهدویت نوعی معتقد بوده و پاره‌ای از اعتقادات اهل حق را قبول داشته است.

ادعاهای گزاف ملاسلطان محمد گنابادی

هر چند ملاسلطان فرد باسوادی بود، اما در حد تألیفاتی که به او بسته‌اند، نبود و گاه کتب خطی دانشمندان ایرانی را به‌دست آورده و به نام خود نشر داده است.

استعمار انگلیس همواره، مریدان ادیب و دانشمندی را اجیر کرده و در کنار سران فرقه می‌گماشت و با این ترفند، سران فرقه و مدعیان شیطان‌صفت را صاحب تألیفات متعدد و دانشمند معرفی می‌کرد. برای نمونه ملاسلطان بسیاری از آثار «عین‌القضات همدانی» را بدون کم و کاست، سرقت کرده و به‌ نام خودش منتشر می‌کرد و یا تفسیر «بیان‌ السعاده»، نوشته «مخدوم علی مهائمی کوکنی» که ملاسلطان آن را سرقت کرده و با اضافاتی از خودش برای تصحیح به‌دست کیوان قزوینی سپرد. کیوان نیز آن را تصحیح کرد و به نام‌ ملاسلطان منتشر شد. ملاسلطان در صفحه ۴۳۷ از جلد دوم کتاب مذکور، مطالبی را در تفسیر سوره بنی‌اسرائیل آورده که عین کفر و شرک است تا جایی که سنگ‌پرستی، حیوان‌پرستی و انسان‌پرستی را به‌مثابه پرستش خدا دانسته است. عین مطلب او چنین است:

«زرتشتیان که عبادت می‌کنند؛ هوا، آب، زمین، حیوان و انسان را، افرادی که شیطان و جن را پرستش می‌کنند و هندوهایی که پرستش می‌کنند انسان و حتی آلت تناسلی مرد و زن را و یا صائبینی که می‌پرستند کواکب را، همه این‌ها خداوند سبحان را عبادت می‌کنند».

«نیکیتین» در «دایره المعارف اسلامی» که توسط ۵۰ نفر از مستشرقان نوشته شده،‌ در مورد ملاسلطان محمد می‌گوید: «ملاسلطان عقاید بابیت، اهل حق،کتاب رازگشا و صوفیه را با هم تلفیق نموده است و به نام تصوف عرضه داشته که هیچ شباهتی با عرفان اسلامی ندارد».

ملاسلطان محمد از سوی بعضی از علما از جمله «آخوند خراسانی» تکفیر شد و سرانجام در سال ۱۳۲۷ ه.ق به تحریک «ملاحاج ابوترب»، در خانه خود به‌دست عبدالله و عبدالکریم و دو تن دیگر خفه شد و در بیدخت مدفون گردید.

پس از مرگ ملاسلطان «ملاعلی بیهودی» و فرزند وی یعنی «ملاعلی» (نور علی‌شاه ثانی) مدعی جانشینی قطب شدند اما در نهایت، کسی به ریاست رسید که علاوه بر انحراف‌های اعتقادی، بسیار قسی‌القلب و خونریز بود. کیوان قزوینی در «رازگشا» می‌نویسد: «اگر ملاسلطان هیچ گناهی مرتکب نشده بود خداوند به‌واسطه این انتساب غلط و حاکم کردن فرد فاسد و قاتلی مانند ملاعلی از او نمی‌گذشت».

از ویژگی‌های ملاسلطان و فرزندش ملاعلی، ارادت بیش از حد به «حسن بصری» است. آن‌ها حسن بصری را به دروغ، شاگرد و مرید حضرت علی‌(ع) عنوان کرده و معتقدند خرقه اقطاب به‌واسطه او به حضرت علی (ع) می‌رسد.

ملاسلطان، فردی بسیار عوام‌فریب و مکار بود به‌طوری که با اکثر فرقه‌های منحرف و سلاطین جور تعامل داشت. کیوان قزوینی مطالب زیادی از ادعاهای گزاف ملاسطان و فریب‌کاری و عوام‌فریبی‌های او، همچنین کمک‌های طواغیت و ظلمه از جمله ظل‌السلطان و سراج‌الملک اصفهانی به ملاسلطان را در کتاب رازگشا و کیوان‌نامه درج کرده که به گوشه‌ای از آن اشاره می‌شود. کیوان می‌نویسد:

«ملاسلطان می‌گفت عشریه و سایر وجوهات را مریدان باید نزد من بفرستند و اگر به سایر اقطاب و ملاها بدهند، تکلیف از آن‌ها ساقط نمی‌شود.»

ملاسلطان مدعی بود: هر کس اعم از مسلمان و کافر بمیرد، دم مرگ ملاسلطان را بر سر خود حاضر می‌بیند و قطب زنده است که سبب وصول اکثر مردم به بهشت می‌شود.» در واقع، ملاسلطان، ولایت را ولایت نوعیه می‌دانست که به شخص علی‌ بن ابی‌طالب (ع) منحصر نبود. او معتقد بود: حضور بر بالین اموات جزء منصب امام است که امروز در کره زمین در اختیار ملاسلطان است و پس از او به جانشینان وی می‌رسد. این تفکر دنباله اصول اعتقادی اسماعیلیه است که این شأن را برای فرزندان آقاخان قائل‌اند.

وی در جایی دیگر می‌گوید: «اغلب صوفیان مانند سایر عوام‌الناس، غیرمسلمانان را نجس می‌دانند و مسلمانان را ناقص‌المعرفه، اما پاک و ناجی می‌دانند و تصوف و ذکر قلبی را شرط کمال اسلام می‌دانند، نه شرط صحت… اما حاج ملاسلطان به خلاف همه صوفیان بود و می‌توان گفت هیچ‌قدر جامع نداشت، نه با صوفیان و نه با سایر شعب اسلام و نه با ادیان دیگر… بلکه عقاید او را اگر نیکو بیان کنم، هر خواننده‌ای باور می‌کند که چنین دینی به باور ادیان دیگر نمی‌آید که در دنیا باشد تا آن را رقیب خود دانسته، با او بستیزند یا شریک خود یافته، با آن درآمیزند. [چنانچه] خود [ملاسلطان] می‌گوید: «من در عرض ادیان و یکی از آن‌ها نیستم بلکه در طول آن‌هایم و بر همه قاهر و محیطم به احاطه ذاتی. آنجا که منم، هیچ دینی نیست تا خود بنماید و هر جا که آن‌ها هستند من هم حاضرم»… ما خیلی به او تنیدیم که مصداق این مفهوم را بنما، گفت: «اینک منم»… «همه افراد بشر به هر دینی که باشند و یا بی‌دین باشند فرقی ندارد، همه یکسان‌اند در اینکه موضوع ده محمول و مصداق ده مفهوم‌اند که در قرآن و حدیث ذکر شده، تا وقتی که مرا بیابند و ایمان به من آرند و مصداق کافر جهنمی گردند. اگرچه آن فرد بشر در واقع ملک باشد یا عیسای از چرخ دوم برگشته یا ادریس از بهشت برآمده باشد، بالجمله رجعت یکی از انبیا و صلحای گذشته باشد»… و این عمده مطلب است که من مکرر از او شنیدم و از کتبش هم فهمیده می‌شود که تمام افراد بشر را در باطن حیوانات متنوعه می‌دانست و دمیدن روح انسانی را –نه انسان کامل بلکه انسان فی‌الجمله و قابل ایمان و کفر- مشروط به بیعت کردن با خودش می‌دانست و هر که هنوز با او بیعت نکرده به‌شکل یکی از حیوانات است اما همین‌که بیعت کرد، صورت انسان به ماده جسمانی او دمیده می‌شود. خواه این صورت تا آخر بماند که ناجی و اهل بهشت است و خواه زایل شود و دوباره همان حیوان اول که بود بشود و یا حیوان دیگری. خودش صریحاً می‌گفت که من طالبین را که می‌آیند برای ارادت به بیعت با من، به‌شکل حیوان حلال گوشت می‌بینم و آنان را که حاضر به ارادت و بیعت نیستند، به‌شکل حیوان حرام گوشن می‌بینم. پس ما ابله‌ها هم باور می‌کردیم و به خود می‌پیچیدیم که آیا ما به‌شکل چه حیوانی باشیم.»

وی ادامه می‌دهد: «… او مجملاً آیه «فاذا سویته و نفخت فیه من روحی» را راجع به خودش می‌دانست که «سویته»  آن پنج غسل و پنج چیز است که باید بکند به امر من و بیارد برای من و «نفخت» آن پنج شرط است و «روحی» آن ذکر قلبی است که من به او بگویم و آن ذکر قلبی یکی از مراتب تنزلات من است که داخل دل مرید شده، با او متحد می‌شوم و او را تربیت می‌کنم تا به کمال لایق به حالتش برسد و آن کامل‌شده‌اش منم و یکی از صور ملکوتیه متنزله من است که هم اوست و هم من. و من هزاران هزار بلکه غیرمتناهی از این صور ملکوتیه دارم و هر که در عهد من کامل شود، همان حقیقت بسیطه من است که منبسط شده و به آن صورت‌ها برآمده، بی‌آنکه از خودی من بکاهد یا تجافی (دوری کردن) نمایم… پس صراط مستقیم و راه خدا برای هر کسی منم… پس من، هم راهم، هم منازل راهم، یک یک و هم مقصد راهم و هم رهبر و رهنمای رهروانم. بلکه هم خود رهروام در مرتبه وجود آن رهرو. بالجمله چون الفاظ حکمت و عرفان را نیکو می‌دانست و عبارات اخبار شیعه را هم خیلی دیده و در نظر داشت، از این تحقیقات انیقه (زیبا و تحسین برانگیز) رائقه (عالی) فائق، خوب از عهده بر‌می‌آمد… خلاصه اینکه ملاسلطان می‌گفت: این بیعتی که مریدان با من می‌کنند، همان بیعتی است که صدر اسلام با پیامبر می‌کردند و بدون آن بیعت، کسی مسلمان نمی‌شد. حالا هم این‌طور است، کسی که با من بیعت ننموده، هر چه نماز و روزه بجا آورد بی‌ثمر است و فرقی با کفار ندارد».

برای اینکه ادعاهای گزاف ملاسلطان بیشتر آشکار شود، بد نیست نظری به متن حکم قطبیت فرزند فاسدش بیفکنیم. ملاسلطان در این حکم چنین می‌نویسد:

«پوشیده نماند که هر یک اولیای عظام را در زمان حیات و بعد از ممات خلفا و نواب لازم، که رشته دعوت منقطع نشود که در بقاع ارض و در جمله زمان حکم یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک… جاری باشد لذا این ضعیف، سلطان محمد، نور چسم خود ملاعلی را خلیفه خودم قرار دادم و چون اشاره غیبیه شده بود، تأخیر را روا نداشتم.»

لازم به ذکر است این حکم برای فرزندی صادر شده است که شهرت به فساد داشته و هفت سال بدون اذن پدر از خانه فراری بوده و از هر گونه تشخص علمی و عرفانی نیز بهره‌ای نداشته است. به‌علاوه، انشای حکم بسیار شبیه مطالبی است که «میرزا حسنعلی نوری»، سرکرده بهائی با کمک ادیبان انگلیسی انشاء کرده است و همچنین ملاسلطان این انتصاب را همردیف واقعه غدیر دانسته و خود را در ردیف اولیای عظام قرار می‌دهد و مدعی می‌شود که از غیب مأمور نصب فرزندش شده است. البته از یک منظر می‌توان گفت راست می‌گوید، زیرا این اشاره غیبیه از سوی انگلستان و جریان شوم فراماسونری یعنی عالم غیب ملاسلطان بوده است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.