گاهی بحرانهای روحی و فشارهای زندگی عرصه را بر آدمی تنگ کرده و در جستجوی راه گریزی برای رسیدن به آرامش است. در این مسیر، اما راه و بیراه بسیار بوده و همواره فرصتطلبانی در کمین نشستهاند تا از ضعف و رنج افراد بهره جویند. بهخصوص اینکه فشارهای مختلف از قدرت تعقل و منطق کاسته، احساسات را برمیانگیزند و همین هم، دستمایه دستاندازی میشود. این موضوع، یکی از کمینگاههای اصلی مبلغان تبشیری است که همواره بدان متوسل شده و میکوشند با شعار «محبت»، «صلح» یا پوشش کمک و خیرخواهی اقشار آسیب دیده را بهسمت خود جذب کنند. آگاهی از تجربه جذبشدگان میتواند هر چه بهتر ترفندهای جریان تبشیر و همچنین انحرافات و تناقضات درونیشان را افشا کند. در گفتگوی پیش رو نیز سرکار خانم «ف»، مستبصر تبشیری که مدتی در این فرقه به فعالیتهای تبلیغی مشغول بوده است، از این تجربه و نحوه بازگشت خود سخن میگوید و از تضاد شعار و عمل در فرقه مسیحیت تبلیغی پرده برمیدارد.
- برای شروع قدری از خود و زندگیتان بگویید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من «ف …» هستم. ۴۱ سال سن دارم. در یک خانواده مذهبی در شهرستان «قوچان» متولد شدم. پدر بزرگم طلبه بودند و ارادت زیادی به اهلبیت (ع) بهخصوص امام رضا (ع) داشتند و بههمین خاطر، در کودکی به مشهد نقل مکان کردیم. در دوره کودکی بهسبب رفتارهای بسیار خشک و جدی پدرم، من و خواهرهایم ضربه روحی عاطفی بدی خوردیم. بهطوری که به روانشناس مراجعه کردیم. بهخاطر همین شرایط بود که به اولین خواستگار، پاسخ مثبت دادم. متأسفانه این ازدواج به جدایی انجامید که ضربهای دیگر برای من بود. به هر حال با تحصیل در رشته مترجمی زبان انگلیسی و آموزش شنا و آرایشگری سعی کردم، با شرایط کنار بیایم.
در همین دورههای آموزشی آرایشگری بود که با خانمی به نام «رؤیا» آشنا شدم. او صلیبی در گردن داشت. پرسیدم: «شما مسیحی هستی؟» گفت: «بله من مسیحی هستم.» و این آغاز ماجرا بود. او درباره اعتقاداتش صحبت کرد و گفت: «بیا که خود خدا، تو را در دامن ما گذاشته. ما سفیران عیسای مسیح هستیم. آیا دعای نجات را خواندهای؟ گفتم: «نه» گفت: «پس من تو را پیش دوستم «فریبا» که به او میگویند «دختر کلیسا» میبرم تا برایت دعای نجات بخواند و به خدای حقیقی ایمان بیاوری.» به او گفتم که قبلا ذکر میگفتم و چیزهایی در عالم رؤیا دیده بودم؛ مثل خواب «آیتالله مجتهدی» یا دیدن امام رضا (ع) در خواب و خوب شدن بیماریام. او گفت: «هر چه دیدی، شیطان بوده، باطل کن، دختر جان! تحقیق نکردی اصلا قرآن را به تو دادهاند که تو از کودکی اعتقاد پیدا کنی و فقط از ریزش رد شوی و به مسافرت بروی.»
به هر ترتیب مرا به یک کلیسای خانگی برد. در آنجا با آقایی به نام «وحید» آشنا شدم که ادعا میکرد، «خروج ارواح» میکند. آنجا کلاسهای آموزشی برای افراد دیگر -به اصطلاح خودشان- ترم بالاییها دایر بود. به من گفتند، برای شروع فقط این آموزشها را گوش کن. این تعالیم را یاد بگیر تا گوشت با مسیحیت آشنا شود.
- در طول حضورتان در کلیسای خانگی چه مسائلی مطرح شد؟
ابتدا موارد اعتقادی را مطرح میکردند. مثلا میگفتند: «آیا میدانستی اسم خدای واقعی، عیسای مسیح است؟» اوایل، هضم این چیزها برایم دشوار بود و هنوز سر سجادهام بودم. اما آنها کم کم با این اندیشههای فسادانگیز شروع کردند، به اصطلاح بشارت دادن در مورد مسیحیت. میگفتند: «الله، عزی، مونات و لات نعوذ بالله، اسم چهار بت است و تو داری، بت را ستایش میکنی. قرآن، تحریف شده است. این قرآن، قرآن عثمانی است.» اصطلاحی که آنها بهکار میبردند: «قرائت عاصم، روایت حفص» بود. میگفتند: «این کلی داستان دارد و تو تاکنون گمراه بودهای. حالا ما میخواهیم تو را به راه حق هدایت کنیم. خدا تو را خیلی دوست داشته که عیسی مسیح خواسته ایمان بیاوری.» چند روز بعد گفتند: «یک کیک بیاور تا تولد ایمانیات را برایت جشن بگیریم. اولین روز تولد روحانیات است.» آنها یک اسم تازه مسیحی هم به من دادند و گفتند، از این به بعد تو شخص تازهای هستی نه «ف» گذشته. آنچه از این مراسم بیشتر در ذهنم مانده، یک رفتار زننده در اهانت به مقدسات اسلامی از سوی حاضران بود.
با دیدن آن صحنه، تلنگرهایی به من خورد ولی عقلم کار نمیکرد. از بس که در ذهن ما میگفتند هیچ راه نجانی نیست در زیر آسمان، جز ایمان به عیسی مسیح و راه نجات همین است. «الله» اسم بت است و… به هر حال، تاثیراتی در من گذاشته بود.
- بعد از این مرحله بشارت، آموزشهای دیگری هم دیدید؟
بله، مدتی بعد، همان خانم رؤیا، کسانی را که به کلیسای خانگی آورده بود، به خانه خودش برد تا آنجا توسط زنداییاش تعلیم ببیند. چون هنوز هم مردد بودم، رؤیا برای از بین بردن تردید در دل من میگفت: «بگذار چیزی به تو بگویم، اینها مداح اهلبیت بودند و حالا ایمان آوردهاند. چه برسد تو که پدربزرگت مثلاً شیخ با طلبه بوده. یا خودت حرم امام رضا (ع) رفتی و چیزهایی دیدهای. بله، شیطان هم شفا میدهد.»
به هر حال، قانع شدم که ادامه بدهم. به من فایلهای آموزشی فردی بهنام «س.ز» از «عیلام زنده» داده شد. همچنین دروسی در حوزه شفا برایم تعیین کردند و گفتند باید اینها را پاس کنی و آگاه بشوی حتی در مورد چیزهای دیگر هم باید بدانی که دیگر به اصطلاح خودشان «جنبش نخوری» و یک بار برای همیشه برگردی. هرچند این منابع را مطالعه میکردم اما در ذهنم سوالات زیادی وجود داشت.
- بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟ با توجه به اهمیت تبشیر و تبلیغ در این جریان، از شماهم خواسته شد که فعالیت تبلیغی داشته باشید؟
مدتی را در حال گرفتن تعالیم گذراندم تا اینکه بهسبب شرایط زندگی ناچار شدم، از محل زندگیام به جای دیگری نقل مکان کنم. تنها سرگرمی من در آن شهر تازه گوشی موبایل بود. چون نه تلویزیون داشتم، نه با ساکنان آن شهر میتوانستم ارتباط بگیرم. مدتی در این وضعیت سپری کردم، تا اینکه فردی به نام «یوحنا» (از عناصر و اعضای گروه کلیسای هفت) آمد و در مورد منجی بشارت داد و گفت: «آیا ایماندار هستی؟» که گفتم: «بله.» گفت: «پس خدا تو را به این شهر خوانده، چون تخت پادشاهی عیسی مسیح در عیلام زنده است. پس آنجا برای خدا بایست. به تهران بیا تا کتابهایی به تو بدهم، بعد برگرد و آنها را در شهرت پخش کن.» به هر حال پذیرفتم و قرار گذاشتیم. او ۱۰ – ۱۲ کتاب کرمرنگ به من داد. من هم همراه کتابها به شهر خود برگشتم.
ماجرا به اینجا ختم نشد؛ کمی بعد که دوباره به کلیسای خانگی رفتم و آموزشهای بیشتری گرفتم. عنوان کردند: «مسیح از ما میخواهد، بشارت دهیم و میوه بیاوریم، این تاج، تنها روی سرما نیست که فقط ما نجات داشته باشیم. بروید و بقیه را هم نجات دهید. کسانی که کور مانده و نمیدانند، -نعوذ بالله- الله اسم بت است و خدای واقعی عیسی مسیح است. هر کس نتوانند میوه بیاورد، از درخت قطع و خشکیده میشود و در جهنم می افتد. به یاد داشته باشید که آخرالزمان است و عیسی مسیح بهزودی ظهور میکند و پیروان خودش را میبرد… تا جایی که میتوانید در کانالهای تلگرامی فعالیت کنید. پیامهایتان را در صفحاتشات بگذارید تا آگاه شوند.» این ترس در دل همه ما ایجاد شد که باید میوه بیاوریم وگرنه قطع میشویم. مدام از یکدیگر درباره بشارت دادن میپرسیدیم و اینکه چقدر در این کار موفق بودهایم.
به ما باورانده بودند که با مسیح در آسمان نشستهایم و یک تافته جدا بافته شدهایم. تصور میکردیم ما قدیسه و پاک هستیم و بقیه گناهکار. خود را سفیرهای صلح میدانستیم که باید برای مسیح میوه بیاوریم و همیشه دلهرهای در دلهایمان بود که خانوادههایمان نجات ندارند و به قعر جهنم میروند. پس همه تلاش میکردند. مثلاً، یکی از آنها که با کلیساهای مختلف کار میکرد، گویا بیش از یکصد نفر را با دادن کتاب مقدسی تبلیغ کرده بود. به هر حال این مسئله روی من هم تأثیر گذاشته بود و تلاش کردم، سه چهار نفر را بشارت دهم.
- از مشاهدات خود در کلیسای خانگی و جمعهایشان بگوید؟ فضای حاکم بر آن چطور بود؟
فردی به نام کشیش «رضا»، ادعاهای خاصی داشت، مثلاً میگفت: «بچهها یک مژده! امشب میخواهم شما را با کسی آشنا کنم که عطیه نبوت دارد. در مورد آیندهتان میگوید، هر کس به کلیسای او میرود، شفا میگیرد. عیسی مسیح زنده است، شفا میدهد. این آقا پنج بار عیسی مسیح را دیده است.» ما تأثیر صحبتهای او بودیم و فکر میکردیم دیگر قدیسه و پاک شدهایم و به اصطلاح خودشان کسی جز یهودیها نمیتواند به عیسی مسیح ایمان بیاورد و وارد ملکوت شود. بهعلاوه، همیشه به اسلام ناسزا میدادند. همین کشیش رضا به حرمین مطهرین و اسلام فحش میداد و میگفت: «شرم بر اسلام ناپاک، شرم بر این رژیم. شما ارواح ناپاک را میپرستید.. عیسی مسیح خداست. شک نکنید.» حال هر شب هم نمیدانم از طریق چه نیروهایی، شفاها را اعلام میکردند. جالب آن که به ما اجازه نمیدادند، کتاب مقدس (عهد عقیق) بخوانیم با این بهانه که سال اول ایمان شماست و جنبش میخورید. کتاب مقدس مربوط به کسانی است که بخواهند کشیش یا شبان شوند. یکی دو سال طول میکشد تا مجوز برای مطالعهتان صادر شود. شما فعلاً باید در کلاسهای ما شرکت کنید و دروس ایمانی را یاد بگیرید.
- تناقضاتی هم در گفتار و رفتار افراد دیدید؟
یکبار بین من و یک شبان اختلافی بهوجود آمد، چون از خانمی که ادعا میکرد، «خادم» است و لباس روحانی به تن داشت، به خاطر وضعیت بد حجاب و آرایشش انتقاد کردم. با اعتراض گفتم: «ببخشید شما که میگوید مسیحیت باید روحانی باشد، نه نفسانی. اگر شما روحانی هستید، چطور با این سر و وضع ظاهر میشوید؟ اینجا پسرهای مجرد هم هستند، چرا با این همه آرایش باید ظاهر شوید؟ به نظر خودتان با این وضعیت مفتضح، مسیح جلال پیدا میکنند؟» گفت: تو داری در تعلیم من دخالت میکنی، تو روحهای اسلامت را آوردهای. تو هنوز شخصیت قبلی خود را داری. تو دختری به روی نور نیستی. تو داری دوباره روح مذهب را از اسلام به اینجا میآوری. مرد است که باید چشمش پاک باشد، نه زن. تو باید روی خودت کار کنی. شرم بر تو که هنوز روح اسلام در تو هست. یک روز، جداگانه با من تماس بگیر تا تو را اخراج ارواح کنم.» یک روز هم به من گفت: «تو آنقدر در اسلام، به ائمه متوسل شدهای که دیو پنجتن داری. اینها باید از تو بیرون بروند. تو جنزده هستی.»
مورد دیگر، وقتی بود که به ما اجاره مطالعه کتاب مقدس را دادند و گفتند از آن تفسیر بدهید. وقتی آیات یعقوب و لوط را خواندم، جسارتاً به مفهوم زنای محارم، آن هم توسط پیامبر عنوانشده در کتاب برخوردم. به شبان زنگ زدم و پرسیدم: «میبخشید مگر پیامبران معصوم نیستند؟» گفت: «تو هنوز ردپای اسلام در ذهنت است. این به این معنی است که همه ما گناهکار بودیم. برو عبرانیان را بخوان، همه انسانها گناه کردند. در جلال خدا قاصر نیامدند، جز پسر مبارکش عیسای مسیح.» گفتم: «این پیامبران ناپاک بودند؟» گفت: «نه پس، پاک بودند؟»
پرسیدم: «به یعقوب در کتاب مقدس، عنوان «حیلهگر» داده شده؟» گفت: «بله یعقوب یعنی حیلهگر و فریبکار و در نهایت میشود، اسرائیل یعنی ظفریافته و اشارتیافته. همه ما ایرانیان که در اسلام هستیم، همه یعقوبهایی هستیم که قرار است به اسرائیل تبدیل شویم.»
او این طور برخورد میکرد و من هم دیگر سوالی نپرسیدم تا رسیدیم به مسئله «تثلیت» با خود میگفتم: یعنی چه؟ یعنی خدا سهتاست؟ توضیحی میخواستم که قانع شوم اما هیچ وقت نتوانستند این مسئله را حل کنند.
مسئله دیگر و همیشگی برای من، دشنام دادن آنها به اسلام بود. از کشیش رضا میپرسیدم: «چرا شما به اسلام فحش میدهید مگر مسیح، خدای صلح، پیامبری، عشق و محبت نیست؟ مگر به قول شما قرار نیست، ما در آینده سفیرهای عشق و محبت شویم، چرا فحش میدهید؟» گفت: «باید به این ناپاکها فحش داد. اینها هستند که شماها را آلوده کردهاند و باعث شدند آسمان روحانی اسلام بسته شود و انواع روحهای فقر، فحشا و زنا را آوردند. چون روح ملک فارس دارد این را کنترل میکند. شما الهیات نخواندهاید، پس به جای صحبت، زیاد گوش کنید و خدا را شاکر باشید» در نهایت، خیلی مسائل برای من روشن نشد و شاید به خاطر همین ناقضات بود که خیلی اجازه مطالعه کتاب عهد عتیق را به ما نمیدادند.
خب به هر حال، آدم در خلوت با خود به همه این تناقضات فکر میکند. بهخصوص اینکه همه ما از اسلام آمده بودیم و این موارد با پیشزمینه مذهبی و روح دین در پسزمینه ذهنی ما مغایرت داشت.
- همین تردیدها بود که جرقه بازگشتان شد؟
بله، به هر حال پرسشهایی بیپاسخ در دهنم بهوجود آمده بود. در همین اثنی، لطف خدا هم شامل خالم شد و به من فرصتی برای مطالعه داد. من از مدتها قبل در اندیشه خروج از ایران و سفر به کانادا بودم تا نزد خواهرم زندگی کنم. بالاخره این فرصت پیش آمد، اما هنگام عبور از گیت فرودگاه به من گفته شد که ممنوعالخروج هستم. وقتی این موضوع را با کشیش و اعضای گروه مطرح کردم، مرا بسیار ترساندند که دیگر کارت تمام است و باید هرچه زودتر از مرز کردستان به ترکیه فرار کنی. وقتی به کشیش رضا پیام دادم، او هم مرا از خود راند و گفت: «برو دیگر به من پیام نده، ما نمیتوانیم با تو حرف بزنیم.» و تلاش کردند، مرا بهنوعی فراری دهند. اما من در دل راضی به فرار نبودم و از خدا کمک میخواستم. به هر ترتیب، نقشه فرارشان عملیاتی نشد. بهخاطر ترسهایی که در دلم انداخته بودند، فکر می کردم دیگر به آخر خط رسیدهام اما این طور نبود. پس از این موضوع، با کمک مشاوران شروع به مطالعه و تحقیق کردم تا به حقیقت پیببرم. درباره مسیحیت تبشیری – صهیونیستی، پروتستانتیسم، مارتین لوترکینگ، فیمنسیم و… کتاب خواندم. ذهنم بهتدریج به کاوش افتاد. فرق بین اسلام و مسیحیت را متوجه شدم. البته این بار خیلی فرق داشت؛ نه با تقلیدی کورکورانه، بلکه با برهان و استدلال.
درباره جنگهای صلیبیون مطالعه کردم. فهمیدم آنها نه به سن کار داشتند و نه جنس، همه را قلع و قمع کردند و کشتند. بر سر بردهها و اسیرها میخ میکوبیدند. افراد را مُثله میساختند. از بالای کوه پرت میکردند. معابد را آتش می زدند و… حقایقی که به ما اجازه ندادند، در کتاب مقدس بخوانیم. این خونریزیها را با اسلام مقایسه میکردم؛ آنجا که پیامبر (ص) که برای «صلح حدیبیه» اقدام کرده و فرمودند: امروز روز رحمت است؛ نه جنگی میشود، نه غنائمی برداشته میشود و نه کشت و کشتاری. پیامبر (ص) حتی میگفتند، آب را روی اسیر نبندید، آب را مسموم نکنید، خانهها را آتش نزنید و به کسی ظلم و اجحاف نکنید. اینجا بود که به خود آمدم و فهمیدم چرا نگذاشتند، ما کتاب مقدس را بخوانیم. یا در مورد تثلیث تحقیق کنیم. آنها به ما میگفتند: پدر، پسر، روحالقدس خدای واحد، یعنی خدا یکبار در پدر که خود خدای پدر است، یکبار در پسرش عیسی مسیح و یکبار هم در روحالقدس حلول کرده. چطور خداوند در جسم فانی یک انسان که پرورده دست خود اوست، بخواهد حلول کند؟ چیزی که باز برای من سوال بود، ظاهر شدن خدا به «یوشع بن نوح»، یعقوب، «اسحاق» و «ابراهیم» در کتاب مقدس بود. در نهایت به این نتیجه رسیدم که منشا اصلی منحرف بودن مسیحیت تبشیری در الوهیت عیسی مسیحی و خدا دانستن اوست.
درباره مسائل دیگر هم مطالعه کردم، مثل روزه «استر» به ما میگفتند سه روز، نان و غذا نخورید و روزه استر بگیرید تا عیسی مسیح به شما جواب دهد. آن زمان اطلاعاتی درباره مناسبت این روزه نداشتم اما بعد فهمیدم برای یک کشتار بزرگ بوده که با نیرنگ استر، زن یهودی در ایران رخ میدهد و به پاسداشت این کشتار غیرانسانی ایرانیان، هر سال روزهای چهاردهم و پازدهم جشن میگیرند!
رفتارهای ناشایست پیامبران در کتاب مقدس مثل عمل «یهودا» با عروسش، «تامار» یا دزد یعقوب از لاوی و «عیسو» و… هم با عصمت پیامبران در تضاد قرار داشت. درست مثل قول و عمل متضاد خودشان. بسیاری از شبانان میگفتند: «عیسی مسیح گفت مست شراب نشوید، اما مست شراب میشوند، زنا نباشد، اما… . آنها میگفتند عیسی تاوان گناهانمان را داده و ما دیگر هیچ گناهی نمیکنیم. در حالی که اسلام میگوید، هیچ کس تاوان گناهان دیگری را نمیدهد و اگر گاهی مرتکب شویم و توبه کنیم، خداوند تواب و رحیم است. وقتی منطق، استدلال، برهان و تحقیق را در پیش گرفتم، تازه آگاه شدم و توانستم بار دیگر به حقیقت برسم.
- بعد از بازگشت چه احساسی داشتید؟
با تمام قلب و دل و جان استغفار کردم و از خدا خواستم مرا ببخشد. گفتم خدایا آنها از ناآگاهی ما سوءاستفاده کردند. میگویند بالاترین ملت، ملتی است که آگاهی داشته باشد و من آگاهی نداشتم. به خانم فاطمه زهرا (س) که توسل کردم و بعد از مدتها به زیارت امام رضا (ع) مشرف شدم. دلم را به آقا دادم و آن صفا و نیتهایی که در قلب من بود، دوباره بازگشت. از ایشان خواستم بار دیگر دست مرا در دست خود و ائمهاطهار بگذارد. بسیار خوشحال و خرسندم که بار دیگر توانستم عاشقانه با خدا صحبت کنیم و همانطور که در قرآن میخوانیم: «أِن الله تواب رحیم» راه برگشت باز است. خدا را شکر میکنم که آن صفای باطنی و انسی که با قرآن داشتم، به قلبم بازگشت و خداوند این فرصت دوباره را به من داد که در حضورش بندگی کنم.
- سخن پایانی؟
امیدوارم هر کس صحبتهای من را میخواند، آگاه شود و کورکورانه دنبال تقلید نرود. من واقعا خواستم، آگاه شوم. وقت گذاشتم و به حقیقت رسیدم، ولی اگر کسی دینستیز و اخلاقستیز باشد، دیگر هیچ صحبتی در او اثرگذار نیست. کسی که خود را به خوابزده نمیشود، بیدار کرد. انشاءالله این سخنان و تجربه برای کسانی که مثل من در این مسیر گرفتار شدهاند، مانند یک تلنگر باشد تا از خواب غفلت بیدار شوند. مسیحیت تبشیری یا صهیونیستی، در نهایت به سازمان (GTF )سازمان مقدس اورشلیم) میرسد که هدفش پادشاهی قوم یهود افراطی و تسلط رژیم صهیونیستی و نابودی اسلام است. نباید فریب شعارهای محبت و صلحآمیز مبلغان تبشیری را خورد.
- با آرزوی موفقیت برای شما