محمدحسین کیانی و سیده فاطمه خفری
مقدمه
«جرأت به تفکر آزاد و سرکشی عقلانی در تمام مسائل» از اصول بارز معنویتگرایی جدید بهشمار میآید. تفکر عاری از هرگونه قیدوبند و اینکه انسان قدرت رهایی از تمام اتوریتهها و حصارهای دینی، ارزشی، عرفی و اجتماعی را داشته باشد، در انواع جنبشهای نوپدید معنوی ارزشمند قلمداد میشود. در معنویتگرایی جدید نقادی از تمام باورها و آموزههای ادیان سنتی در قالب تحقق انسان آزاد رقم میخورد. انسان آزاد – و البته فاقد تکیهگاه بیرونی که – باید حقیقت معنوی را تنها در فردیت و اراده خویش جستوجو کند. در چنین فضایی دین، مذهب، روحانیت و تمامی سازمانهای دینی به مثابه شعارهای متعصبانه و باورهای جزمی معرفی میشوند، به عنوان نظامهایی که دارای مراتب رئیس و مرئوس، مافوق و مادون هستند. از اینرو، انسان آزاد میبایست از بند تمامی عقاید و باروهای مذهبی رهایی یابد و دریابد که حقیقت معنوی را باید با اتکا به باورهای عقلانی و تنها در فردیت و اراده آزاد خویش جستوجو کند.
بر این اساس و ناظر به موضوع این مقاله، آنچه در ابتدای معرفی دونالد والش توسط موسسهاش در امریکا بیان میشود و در ابتدای برخی از کتابهای او نیز منتشر شده، به نوعی خواهان القای چنین روحیهای در والش، از همان سالیان ابتدای زندگی او است. اینکه والش در یک خانواده مسیحی متولد شد و به عنوان یک کاتولیک رومی در خانوادهای پرورش یافت که او را به جستوجو درباره حقایق معنوی تشویق میکردند.
ادعا شده که مادر والش، به عنوان نخستین آموزگار معنوی به او آموخت که از خدا نترسد و با او راحت باشد. مادر والش به داشتن یک ارتباط شخصی با آموزههای الهی باور داشت و والش را به اتخاذ چنین عقیدهای ترغیب کرد. مادر والش به شیوه غیرسنتی به کلیسا میرفت و هنگامی که پسرش علت را از او جویا میشد، پاسخ میداد: «من مجبور نیستم به کلیسا بروم تا خدا به سوی من بیاید. خدا با من است، در پیرامون من و هر کجا که هستم» (والش، 1391: 9) این دیدگاه با آنکه ادعای نادرستی نیست، به همراه دیگر ادعاهای مشابه اینچنینی، به شکل غیرمستقیم موجب شد تا والش از بینشهای سنتی در رابطه با خدا و مذهب بازگشت کند.
برگشت از بینشهای سنتی او را به ورطه برداشتهای جدیدی از خدا و مذهب کشاند. برداشتهای جدیدی که یکسره متأثر از فضای فرهنگی -اجتماعی او است و صددرصد مبتنی بر مؤلفههای مدرنیته، به ویژه انسانگرایی سامان پذیرفت؛ بدینسان، فهم تعالیم دونالد والش را باید با چنین پشتوانهای مورد توجه قرار داد.
انسانگرایی
اومانیسم یعنی انسانگرایی و انسانمداری؛ رویکردی که متمرکز بر تواناییها و دغدغههای انسانی است. اومانیسم در عمل به معنای اهتمام انسان معطوف به افزایش قدرت، اقتدار، سیطره و استبداد، عظمتخواهی و جاهطلبی و در واقع، همان شعار معروف پروتاگوراسی «انسان معیار همه چیز» است[1]. دنی دیدرو میگوید: چشمانداز جنبنده و متعالی طبیعت چیزی جز صحنهای از ویرانی و سکوت نخواهد بود، کائنات خاموش خواهد شد و سکون و تاریکی شب بر آن چیره… حضور انسان است که به موجودات دیگر جذابیت میبخشد و میتوانیم چه تعاریف بهتری در برخورد با تاریخ چنین موجوداتی، ارایه دهیم؟ چرا نباید انسان را همانگونه وارد کار خود کنیم که مقام او در کاینات است، چرا نباید انسان را در مرکز قرار دهیم؟» (Diderot, 1992: 25) اومانیسم در دروان روشنگری وامدار تفکر بدون مرز است و سنگبنای دوران روشنگری منوط به این نحوه از تفکر بوده است. ایمانوئل کانت نیز در رسالهای تحت عنوان «پاسخ به چیستی روشنگری» ابراز میدارد که شعار روشنگری این است که شهامت دنبال کردن فهم خود را داشته باشی؛ شهامت دانستن را!
اومانیسم شهامت دو چندان در بکارگیری تفکر آزاد با ابزار «دلیل عقلی» است. تفکر آزاد که زمینهی اوج لذتطلبی از آزادی است، احساس قدرت ماورائی به انسان میبخشد. بدینسان شهامت نقد تمام ساختارهای سنتی را فراهم میآورد. وانگهی، زمانی که تفکر بدون مرز نمایان میگردد خود را تمام قد در برابر نظامهای فکری مییابد. در واقع، آنچه در ابتدای تولد شهامت و شروع تفکر آزاد رخ میدهد چیزی جز نقد باورهای گذشتگان نیست. تفکر آزاد در قالب افراطی آن، در تلاش است تا تمامی ساختارها را بشکند؛ حال آنکه در آخر مییابد که بعد از ساختارشکنیِ بنیادینی که انجام داده، هر نوع ساختار دیگری که خود میآفریند خالی از نقد و کنایههای سابق نبوده است. این مسئله منجر میشود به اینکه گویی حقایق ثابتی وجود ندارند و به قول نیچه حقایق همه پوچ هستند و استعاره.
«پس حقیقت چیست؟ ارتش متحرکی از استعارهها، مجازها، انسان ریختانگاریها؛ خلاصه، مجموعهای از روابط انسانی که در قالبهایی شاعرانه و سخنورانه فشرده شدهاند، جابهجا و آرایش شدهاند و پس از آنکه مدتها بهوسیله مردم بهکار گرفته شدهاند، ثابت و مرسوم به نظر رسیده و مردم را مقید کردهاند. حقایق توهماتی هستند که شخص فراموش کرده است توهماند، استعارههای منسوخی که دیگر قدرت تأثیرگذاری بر احساس را ندارند.» (Nietzsche 1973: 46).
این سرآغاز تشدید دو چندان شکاکیت معاصر است. در این فضا تنها دو مفهوم، اصیل پنداشته میشود: خودگرایی افراطی و مساوات؛ تا اکنون که حقیقت استواری وجود ندارد هر کسی بتواند حقیقت خود را بر اساس امیال و خواستههای خویش بسازد و هر لحظه خواسته و ناخواسته بر این بحران بیفزاید؛ چرا که از آن پس، تمامی مفاهیم و واژهگان به نفع این دو مفهوم و در حقیقت، به سود اومانیسم مصادره خواهد شد.
پر واضح است که دیگر نام و نشانی از دین و آموزههای دینی نخواهد بود. دلواپسی اصلی انسان، شکلدهی زندگی فردی و اجتماعی بر اساس انگیزههای عقلی است و نه کشف آن از طریق اراده و خواست خداوندی؛ اقتدار و صلابت خدا در این فضا رنگ میبازد. در ابتدا عنایت خداوندی تنها برای جبران ناتوانیهای عقل انسانی به مدد خوانده میشود، چنانچه دکارت برای معنابخشی به نقطه اتکای معرفتی به آن محتاج بود و کوجیتو دکارت آغازگر مسیر معرفتشناسی اومانیستی شد. او برای توجیه نظام فلسفی خود دست به دامن خداوند شد. در واقع، علاقه دکارت به خدا نه برای خدا، بلکه برای وجود جهان بود. خدا به طور مصنوعی به صحنه آورده میشود تا تضمینی برای حقانیت نظریههای ما در باب جهان باشد و نه چیز دیگری[2]. شک دکارت در این هنگامه به پایان میرسد که «میاندیشم، پس هستم، پس در آخر هم خدا باید باشد تا ایدههایم معنا یابد!»
اما سرانجام این روشنگران قرن هجدهم بودند که با شعارهای انسانمدارانه، انسان را از دستگاه آفرینش و معادشناختی جدا کردند و اومانیسم و خداناشناسی را همتای یکدیگر ساختند، همانی که امروزه در انجمنهای اومانیسمی و سکولار به جای مانده است.
رویکرد والش
وظیفه انسان رسیدن به آزادی است و اینکه انسان آزاد، خواستههای خویش را هویدا سازد و مبتنی بر آن افعال و کردار خود را سامان دهد. این سیر معرفتی را میتوان در مجموعه تعالیم معنوی «دونالد والش» مشاهده کرد. او در مجموعه آثاری که تحت عنوان «گفتگو با خدا» انتشار داده، مدعی است به مطالب بیبدیل معنویی اشاره کرده که میتوان همه آنها را به گونهای بنیادین و البته کاربردی در زندگی روزمره به کار بست. والش مدعی است دوهزار سال از تولد مسیح، دوهزاروپانصد سال از عصر بودا و بیش از آن از سخنان کنفسیوس یا خرد تائو گذشته است و هنوز انسان نتوانسته راه حل مسائل اصلی خویش را پیدا کند. آیا زمانی فرا خواهد رسید تا بتوان به درک پاسخهای همهی اینان رسید؟ درک تمامی پاسخها به گونهای صددرصد کارگر؟ او باور دارد که جواب کاملا مثبت است.
او در این سلسله کتابها که به صورت گفتگو میان والش و خدا سامان یافته مدعی رسیدن به شهود باطنی، مبتنی بر خلاقیت فردی خویش است. در واقع، والش اذعان میدارد که ارتباط انسان با پیرامون خویش ـ حتی با خدا ـ بر مبنای افکار، احساسها و تجربه رخ میدهد. حال آنکه احساسها حقیقت وجود آدمی را تشکیل داده و خالقیت انسان به واسطه احساسها به وقوع میپیوندد. از اینرو است که میتوان به شکل وثیقی مبتنی بر احساسها با خدا مرتبط شد. اما آنچه که در این ارتباط – و به طور کلی در هر نوع ارتباط انسان با پیرامون خویش – رخ میدهد یکسره استوار بر درک و معرفت انسانی است. در واقع، والش معتقد است «خداوند مظهر و مخلوق تجربهکننده است.» (والش، 1389، ج 1: 70) دونالد والش مدعی است خداوند نیز این گفته را تأیید کرده است، چرا که در مکاشفهاش با او چنین گفته:
«هر فکری درباره من داشته باشی مرا همان گونه خواهی دید، هزاران سال است بشر بر اساس افکاری که از من داشته مرا دیده است؛ این بزرگترین راز در مورد خداوند است، من آن گونه که تو مرا میپنداری بر تو ظاهر خواهم شد. خداوند همانی است که تو میپنداری» (والش، 1388: 110).
الف. آزادی و خودبنیادی
انسان در تعالیم والش به همهی امور از دریچه پندار خویش معنا میدهد و باید به فردیت خویش بیشتر اعتماد کرده و دریابد هیچ ماموریتِ از پیش تعیینشدهای از جانب هیچکس، حتی خدا برای او وضع نشده است. وظیفه انسان بر خلاف آنچه که قرنها به اشتباه پنداشتهاند، این نیست که درباره امور ماوراءی به تأمل پرداخته و تمامی تلاش خویش را معطوف فهم باید و نبایدهای خداوندی کند. در واقع، باید و نبایدی وجود ندارد؛ چراکه اگر ذهن انسان آفریننده خدا است پس همو است که باید و نبایدها را میسازد. ذهن انسان است که وظیفه خویش را تعیین کرده و بر اساس باورهای خویش و به کمک نقشهای که خود طراحی کرده به زندگی ادامه میدهد. بدینسان، انسان در خودمختاری محض به هر کار و رفتار خودخواستهای مبادرت میورزد، خودبنیادی رقم میخورد، جنبه الهی انسان متجلی میشود و انسان به مثابه خدا ظهور مییابد.
دونالد والش میگوید:
«تو به این سیاره نیامدی که به کمک جسم خود چیزی را پدید آوری، تو به این سیاره آمدی تا به کمک روح خود چیزی خلق کنی. روح، جسم و ذهن را آزاد میگذارد تا خود مختارانه عمل کنند. در واقع روح راه دیگری ندارد، چون اگر جوهر و ذات الهی تو را که در واقع خود توست، باید خلق کند؛ این کار را باید آگاهانه و خودمختارانه و نه از روی اطاعت ناآگاهانه انجام دهد. وظیفه روح نشان دادن خواستهای خود است. وقتی جسم، ذهن و روح را با وحدت و هماهنگی خلق میکنند جنبه الهی انسان تجلی یافته و خداوند تجلی مییابد» (والش، 1389، ج1: 290).
در چنین فضای است که ادعا میشود «انسان آزاد» محقق شده و حقیقت معنوی را تنها باید در فردیت و اراده انسان آزاد جستوجو کرد. در چنین فضایی دین، مذهب، معنویت و تمامی سازمانهای دینی به مثابه شعارهای متعصبانه و باورهای افراطی معرفی میشوند، به عنوان نظامهایی که دارای مراتب مافوق و مادون، بزرگ و کوچک، عزیز و پست هستند. از اینرو، انسان آزاد میبایست از بند تمامی عقاید و باروهای مذهبی رهایی یابد و دریابد که حقیقت معنوی را باید با اتکا به باورهای عقلانی و تنها در فردیت و اراده آزاد خویش جستوجو کند.
دونالد والش نیز بر این عقیده است که در طریق رسیدن به حقیقت معنوی باید روح و جسم را آزاد گذاشته تا بتوانند خودمختارانه عمل کرده و راه خود را باز یابد. در واقع، اگر در آفرینش هستی چیزی وجود دارد که آدمی از آن لذت نمیبرد باید به شکل احترامگونهای برای تغییر آن تلاش کرد و اینکه انسان موظف است جهان پیرامون خویش را صددرصد مبتنی بر سلایق و آمال خویش تغییر دهد. والش اذعان میدارد که اکثر انسانها دروان زندگی خود را مصروف جستوجوی راه صحیح پرستش خدا کردهاند، حال آنکه خدا پرستش شما را نمیخواهد و نیازی به اطاعت بندگان ندارد، بلکه اینها همه رفتارهای حاکمان جبار روزگار قدیم، برای تسلط بر زیردستان بوده است. او بیان میدارد که:
«هیچ تخته سیاهی در آسمان نیست، همه کاری که من باید انجام بدهم این نیست که بفهمم اینجا چه کار میکنم و چرا اینجا هستم و آن تخته سیاه را پیدا کنم و ببینم خدا به درستی برای من چه سرنوشتی رقم زده است. این تخته سیاه بیگمان وجود ندارد. ماموریت تو همان ماموریتی است که خودت به خودت میدهی. زندگی تو یکسره همان چیزی خواهد شد که خودت آن را میآفرینی. خدا هرگز درست یا غلط، بکن یا نکن وضع نکرده است. چون با انجام این کار تو را به طور کامل از بالاترین موهبت محروم میکند، منع کردن تو به منزله محدود کردن تو است و محدود کردن تو به منزله نفی واقعیت و جوهر الهی تو است» (همان: 84).
دونالد والش در ادامه معتقد است که هیچگونه اطاعت از غیری موجب رستگاری معنوی نمیشود:
«همه شما تصور میکنید انسانهای بیارزشی هستید. بنابراین به نام عیسی یا مریم مقدس یا سایر قدیسین و یا هر نامی که به نظرتان مقدس میآید، به جز نام خودتان استمداد میطلبید. مسیح اگر قدرتی دارد نه اینکه از جانب خدا است، بلکه او میدانست چگونه با ماده و انرژی برخورد کند. تو هم میتوانی به این دانش دست یابی، همین حالا. این همان دانش خیر و شری است که آدم و حوا به آن پی بردند. تا قبل از اینکه از این واقعیت آگاه شوند، زندگی به مفهومی که تو میدانی وجود نداشت» (والش، 1389، ج2 : 108).
اغلب رهبران معنویتگرای معاصر به خدا باور دارند و «خداباور» قلمداد میشوند. حتی با اندیشه بیشتر و کالبدشکافی تعالیم بسیاری دیگر از آنان که به نظر میرسد به خدامحوری یا خداناباوری ملتزماند، میتوان دریافت که روح حاکم بر تعالیم آنان همگی متأثر از خداباوری مدرن است. به دیگر سخن، میتوان اذعان داشت که اکثر جنبشهای نوپدید دینی قائل به خداباروی مدرن به حساب میآیند. خداباوری مدرن در نگاه کلی به معنای باور به خدا تنها در حد باور است. در این باور خدا خالق جهان محسوس قلمداد میشود، هرچند صاحب صفات کمال بینظیری است، اما دخل و تصرف او در امور کاملاً محدود و ناچیز است.
در خداباوری مدرن با آنکه خدا قدرت و علم لایزال را داراست، نوع مواجهه انسان مدرن با او از سر موضع برابر رقم میخورد و یا دستکم نگاه استعلایی و متعالی چندانی در این رابطه لحاظ نمیشود. در واقع، خداباوری مدرن را ذاتاً انسان مدرن طراحی کرده است. نوع نگاه انسان مدرن برای طراحی این نحوه خاص از باور به خدا، یکسره متأثر از مؤلفههای مدرنیته نظیر: اومانیسم و فردگرایی و شاید مهمتر از همه، «آزادی انسان» خواهد بود. خداباوری مدرن که زاییده ذهن انسان مدرن است به هیچ عنوان مخل آزادی انسان قلمداد نمیشود. چراکه آزادی انسان و تلاش برای تحقق اراده انسان تحت هر شرایط و فارق از هر گونه محدودیتی در دنیای مدرن میبایست توان تحقق بیرونی را داشته باشد. بدینسان، خدا صرفاً بسان یک مشاهدهگر است و هیچگونه قضاوتی نمیکند. این عین عبارتی است که دونالدوالش بارها در کتابهای خود بیان کرده که «آنچه خدا انجام میدهد مشاهده است، نه قضاوت» (والش، 1385، ج3: 162). والش از جانب خدا بیان میدارد:
«میخواهم با جملهای شروع کنم که شاید برای تو تکاندهنده باشد و شاید افراد حساس را قدری برنجاند. چیزی به نام ده فرمان به معنای امروزی کلمه وجود ندارد. هرآنچه پروردگار بگوید باش، موجود خواهد شد و نیازی به فرمان دادن نیست. چنانچه او فرامینی را صادر کند به طور خود به خود و سریع اجرا میشود. چطور ممکن است او چیزی را آنقدر جدی بخواهد که فرمان آن را صادر کند و بعد کناری بنشیند و متوجه شود که آن چیز آنقدرها هم جدی نیست. کدام پادشاه یا حاکمی چنین میکند؟ با وجود این لازم است به تو گفته شود خدا نه پادشاه است و نه حکمران. او به عبارتی ساده ولی شگفتانگیز، خالق است و به عنوان خالق او تنها خلق میکند و خلق میکند و به این کار ادامه میدهد[3]» (والش، 1389، ج1 : 168).
دونالد والش در راستای طراحی و تحقق خداباوری مدرن بر این باور است که خداوند قادر مطلقی نیست که همه دعاها را میشنود و به بعضی پاسخ مثبت و به برخی پاسخ منفی خواهد داد، خداوند با حساب دوانگشتی تصمیم نمیگیرد. در واقع، او فلسفه نگرش خداوند به انسان را در اینکه خداوند مشاهدهکننده افعال انسانی است خلاصه کرده، معتقد است خداوند در خلق چنین رفتاری دخالت ندارد و از اینرو درباره آن نیز قضاوت نمیکند. انسان زندگی خویش را آنگونه که انتخاب کرده ادامه میدهد و خداوند در این مورد رجحانی قائل نیست. این خیالی باطل است اگر تصور کنیم خداوند به این شکل یا آن شکل به کار تو دقت و توجه دارد.
بدینسان، به گمانم نمونه بارز خداباوری در جنبشهای نوپدید معنوی را باید در تعالیم دونالد والش جستوجو کرد. او در کتابهای سهگانه «گفتوگو با خدا» همانند بسیاری دیگر از مؤسسین جنبشهای معنوی، خود را انسان رنجودهای توصیف میکند که در زندگی شکست خورده، ناشاد و افسرده بوده است. والش اذعان میدارد در یکی از روزها که احساس ناراحتی بر او غلبه کرده بود، بنا بر عادت همیشگی که احساسات درونی خود را بر کاغذ مینوشته، شروع به نوشتن حالات درونی خود خطاب به خدا میکند، نامهای بسیار تند و زننده، پر از تحکیم و تحکم و انبوهی از سوالات خشمگینانه! سپس به شکل غیرارادی دستش به حرکت میافتد و پاسخهایی از جانب خدا دریافت میکند. او در آخر بیان میدارد که خداوند از طریق او با مردم جهان سخن میگوید.
در اینجا آنچه مورد اهمیت است نحوه به اصطلاح گفتوگوی والش با خدا است. والش که معتقد است همانند دیگر پیامبران از جانب خدا سخن میگوید، آغاز و نحوه به اصطلاح گفتگویش متفاوت از همه پیامبران است: تند و زننده، پر از تحکیم و تحکم و سرشار از خشم. ضمن آنکه بسیاری از نوشتههای سه رساله، پیرامون روابط، قدرت، پول، کار، جنسیت، آینده، صلح و جنگ، شادی و غم و …. است. انسانی با رفتار کاملاً متأثر از مدرنیته (تند و نقادانه و بیپروا و جسور) و موضوعاتی همه متأثر از مدرنیسم.
به دیگر سخن و با توجه به سه رساله گفتوگو با خدا، خدا برای دونالدوالش به مثابه شخصیتی قلمداد میشود که پشت میز نشسته و به سوالات او پاسخ میدهد. گفتوگویی که در آن هر دو برای متقاعد کردن یکدیگر تلاش میکند. برای نمونه در جایی والش به خدا میگوید اگر صرفاً میخواهی فلان مطلب را بیان کنی، این را قبول دارم[4]. گاهی در گفتوگوها از هم میرنجند و دلخور میشوند. در بعضی موارد والش گفتههای خدا را توهین تلقی میکند و بیان میدارد که تو میخواهی ما را تحقیر کنی[5]. در جایی خدا والش را «دوست عزیز» میخواند.[6] در بعضی موارد به دلیل طولانی شدن بحث خدا قصد رفتن میکند والش خواهش میکند بماند تا گفتوگو بیشتر شود[7]. والش در برخی گفتوگوها کلمات متلکگونهای به خدا میگوید[8] و در برخی موارد طلبکارانه و منتقدانه با او سخن میگوید.
اینها همه موجب تداعی نوع نگاه اندیشمندان نخست مدرنیته همچون دکارت و… به خدا است. در واقع، در نظام معرفتی آنها خدا وابسته، متکی، منتسب و ذیل عنایت انسان به مثابه مبدأ تفکر است. بدینسان، با اصیلانگاشتن مقام انسان و رسوخ این عقیده به حوزه الهیات، مقدمات اضمحلال خدامحوری و حرکت به سمت خداباوری آغاز میشود. در فضای جدید خدا فاقد شأن وجودی بوده و یکسره به مثابه علت معرفتشناسانه متصور میشود.
در نگرش خداباوری مدرن، مفهوم خدا به عنوان اصل لایتجزی تفسیر عالم مادی قلمداد میشود. اصل اساسی که تنها به عنوان خالق عالم محسوس متصور میشود و اهمیت او کاملاً بدین خاطر ملاحظه میگردد: «خدا صرفاً به مثابه علت ایجاد این عالم.» این گزاره روح حاکم بر نگرش خداباوری مدرن محسوب میشود و جالب آنکه دونالد والش و بسیاری دیگر از مؤسسین مکاتب معنوی معاصر به شکل واضحی تحت این گزاره به مسئله خدا میپردازند.
تحلیل و بررسی انسانگرایی دونالد والش
بدیهی است که در رویکرد والش، ادیان و مذاهب هیچ جایگاهی ندارند و در بسیاری موارد عامل بسیاری از نابسامانیهای فردی و اجتماعی قلمداد میشوند. آنچه در این میان به شکل باورنکردنی خلط شده، گذاشتن تمام افعال نابخردانه و ناعادلانه متظاهرین دین و مذهب، به حساب اصل دین و مذهب بوده است. با این همه، آنچه در دیدگاه او اهمیت دارد: «معنویت در برابر ادیان و مذاهب است» (والش، 1389، ج2: 342). معنویت به مثابه یک برداشت شخصی از آنچه فرد حقیقت میپندارد.
در پروژه دونالد والش تنها دغدغه انسان – مبتنی بر فضای فرهنگی جامعه غربی – اتکاء به فردیت است و اینکه در فضای معنوی و با اصالت دادن به آنچه او «خودالهی» میپندارد، تمام وظیفه فرد احساس آزادی و خودبنیادی در برابر تمام امور بیرونی است و اینکه با نهادینهساختن این احساس خود را به عنوان فاعلشناسا قلمداد کند و درباره تمام امور به عنوان ابژه حکم صادر کند. به دیگر سخن، وظیفه فرد تعمق بخشیدن به آزادی و تحقق خودبنیادی، تحت عنوان ارج نهادن به خودالهی است. حال آنکه خودالهی در تعالیم والش چیزی جز یک واژه، به عنوان حجاب معنوی بر سر سوبژکتیویته مدرن نیست. در آخر خودبنیادی محض، این حجاب معنوی یعنی «خودالهی» را کنار گذاشته و یکسره فارغ از هرگونه تعالی متافیزیکی و وجود امرقدسی ظاهر میشود:
والش میگوید: «تو و تنها تو هستی که تجربهها را خلق میکنی و این زمانی است که خود الهیات را از بالاترین اندیشهای که از خود داری، جدا میکنی. تو خودت این تجربه را بهوجود میآوری و این زمانی است که گوهر الهیات را نفی میکنی. آیا تو به ترس نیاز داری، تا آنچه را که درست و صحیح است انجام دهی؟ آیا تو باید تهدید شوی تا درست کردار باقی بمانی؟ و درستکرداری چیست؟ در این میان چه کسی حرف آخر را میزند؟ چه کسی راهبردها را تعیین میکند؟ چه کسی قوانین را وضع میکند؟
این را بدان که تو وضعکننده قانون برای خودت هستی. تو هستی که راهبردها را تعیین میکنی و تو هستی که تصمیم میگیری چقدر درست و خوب عمل کنی. چون این تو هستی که تصمیم گرفتهای، بدانی؛ بیگمان که هستی و چه هستی؟ چه کسی میخواهی باشی و تو تنها کسی هستی که میتوانی ارزیابی کنی چقدر خوب عمل کردهای. هیچکس دیگر هرگز در مورد تو داوری نمیکند» (والش، 1389، ج1: 88). در واقع، هیچ پاسخ درست و فراگیری برای چهار پرسش بنیادی زندگی، یعنی که هستم؟ کجا هستم؟ چرا هستم؟ چه میکنم؟ وجود ندارد. پاسخ درست، فقط جوابی است که شما برای سوالات چهارگانه بر میگزینید.
در نظام فکری والش، با آنکه افراد واضع تمام قوانین، راهبردها و خوبی و بدی اعمال به حساب میآیند، تمام وظیفهشان تبلور خودبنیادی خویش است و عمل کردن طبق آنچه خود به شخصه مناسب میپندارند، با این همه هنوز مفهومی تحت عنوان «خدا» وجود دارد. به راستی این خدا که تنها به یک مفهوم فروکاسته شده دارای چه ویژگیها و تواناییهایی است؟ به کوتاه سخن، وظیفه خدا خلقت جهان بر طبق انتخاب انسان است و کمک به رشد خودبنیادی انسان.
والش از جانب خدای خودساخته خویش چنین میگوید: آن افکاری که درباره جهان داشتهای همان است که در گوشه و کنار جهان میبینی، آن فکری را که درباره زندگی خود داری، همان است که در زندگی خواهی دید. اگر آنگونه که با درک محدود خود بیان کردی من از شما در راه اهداف خود بهرهمند شده باشم، باید خدای بسیار بیکفایتی باشم. مثل اینکه نمیتوانم کاری را به انجام برسانم حتی با بهرهوری از شما به عنوان پیامبر و دستیار و حتی با فرستادن تنها پسرم به کره زمین نتوانستهام روند و مسیر رویدادها را تغییر دهم، تا در جهان آرزوهای خود را بیافریند. آیا ممکن است که هدف من آن بوده که دنیا به همین شکل آفریده شود؟ البته که نه؛ مگر آنکه هدف من آن بوده باشد که دنیا را بنابر انتخاب شما بیافرینم (والش، 1387: 193).
وظیفه خدا خلقت جهان بر طبق انتخاب انسان، پاسخ به سوالات انسان در اینگونه مسائل و کمک به رشد خودبنیادی انسان است. در این فرآیند و در نهایت، مفهوم خدا در زندگی روزمره انسانها ذوب و ناپدید میگردد، یعنی القای این تفکر که خدا چیزی جز همین جریان همیشگی و روند روزمره زندگی نیست:
«زندگی و خدا یکی هستند. حتی منکرین وجود خداوند نیز موافقند که نیرویی در عالم است که آن را نگه میدارد و چیزی هستی را آغاز کرده است. چنانچه چیزی آغاز هستی باشد، پس باید آن چیز بیش از عالمی وجود داشته باشد که شما میشناسید. دلیل نخستین چه بوده است. این دلیل نخستین خود زندگی است که به صورت عینی متجلی شده است. زندگی است که شکل میگیرد. هیچکس نمیتواند با این گفته مخالفت ورزد. دوباره میگویم واژههای خدا و زندگی مترادف هستند. چنانچه روندی را مشاهده میکنی، روند شکلگیری زندگی است؛ پس همانگونه که پیشتر گفتم همه شما، خدای در حالِ شکلگیری هستید» (والش، 1387: 321).
فهرست منابع
- والش دونالد (1389) گفتگو با خدا، ج 1، توراندخت تمدن، تهران: نشر دایره.
- والش دونالد (1389) گفتگو با خدا، ج 2، توراندخت تمدن، تهران: نشر دایره.
- والش دونالد (1385) گفتگو با خدا، ج 3، توراندخت تمدن، تهران: نشر دایره.
- والش دونالد (1387) دوستی با خدا، فرناز فرود، تهران: حمیدا.
- والش دونالد (1388) لحظات لطف، فرناز فرود، تهران: حمیدا.
- والش دونالد (1391) گامهای آگاهی، فرناز فرود، تهران: کلک آزادگان.
- Diderot, Denis (1992) Political Writings, translated and edited by John Hope Mason and Robert Wokler, Cambridge.
- Nietzsche, Friedrich (1973) The Portable Nietzsche, translated and edited by Walter Kaufmann, New York.
- Gay, Peter (1970) The Enlightenment: An Interpretation, volume 1: The Rise of Modern Paganism, London
ارتباط با ما: ferghepajoohi@gmail.com
