ایران، کشوری با گستره فرهنگ چند بعدی و عمیق است؛ چیزی که دوست و دشمن هم بدان اعتراف دارند. یکی از ابعاد بسیار پویا و غنی فرهنگ این مرز و بوم، معارف عرفانی و نامآوران بزرگ در طبقه عرفاست. در این میان، هر جا سخن از عرفان و سیر و سلوک معنوی است، بلافاصله نام «مثنوی معنوی» و «ملاجلالالدین محمد مولوی» به ذهن متبادر میشود.
مثنوی مولوی هم از لحاظ محتوا و غنای معرفتی و هم از نظر شیوایی و بلاغت و رسایی کلام، در قله هرم آثار عرفانی جای دارد. کسی جسارت ندارد، ادعا کند که مولوی شناخت دقیقی از معالم و معارف عرفانی ندارد و نیز پذیرفته نخواهد شد، اگر شخصی مدعی گردد، مولوی فاقد معرفت و شناخت از سازمان و تشکیلات متصوفه و مدعیان عرفان اسلامی است.
مناسب و بجا بود، برای اطمینانخاطر و فهم عمق این ادعا، به گفتار بزرگان اسلامشناس استشهاد میکردیم اما مجال این بحث در مقاله حاضر نیست. با این حال، برای خالی نبودن عریضه گفتار حکیم متأله و عارف پارسای آشنا با ادب فارسی، مرحوم «حاج ملاهادی سبزواری» در باب شناخت مولوی و ارزش مثنوی بیان میشود که در مقدمه «شرح مثنوی مولوی» میفرماید:
«این شرحی بر کتاب عظیم و اسلوب حکیم مثنوی معنوی، بلکه شرحی بر تفسیر منظوم و سر مکتوم است؛ چرا که تمام آن مثنوی، بیان بینات و روشنگر سنتهای نبوی و شمهای از قرآن فروزنده است و پرتویی از چراغ نورافشان قرآن است… اگر کسی از فضل و کمال مولوی یاد میکند باید گفت، او صدر افاضل است و اگر کسی از حالات و مقامات عرفانی او یاد میکند، باید گفت او شیخ الامائل است.»[1]
نیز اسلامشناسی که خود کثیراً استشهاد به کلام مولوی کرده؛ یعنی «شهید مرتضی مطهری» در باب ارزش مثنوی و مصنف آن در فرهنگ ایرانی اسلامی می فرماید:
«مولوی صاحب کتاب جهانی مثنوی، از بزرگترین عرفای اسلام، نوابغ جهان است. مثنوی او دنیایی است از حکمت و معرفت و نکات دقیق معرفهالروحی و اجتماعی و عرفانی و در ردیف شعرای طراز اول ایران است.»[2]
عرفان راستین و دروغین
عرفان نوعی خاص از معارف و علوم است که شباهتی با دیگر علوم تجربی و عقلی و نظری ندارد. ساخت روانی از مسیر کشف و شهود و قلب حاصل میشود و این فقط بهوسیله روش مخصوصی به نام سیر و سلوک به دست میآید. لذا تشخیص مدعیان دروغین از علمان راستین، امری است، دشوار. علت این مشکل هم خود موضوع عرفان اسلامی است؛ یعنی شناخت و معرفت به کانون هستی که همانا خدای تعالی و معرفهالنفس است. شناخت این دو موضوع به غایت سخت و از دسترس عموم به دور میباشد.
در عرفان بر خلاف دیگر علوم، مانع اصلی درونی است نه خارجی و آن نفس خود آدمی است که مبارزه با آن بسیار دشوار مینماید. مولوی در سختی این راه به حدیث مشهور نبوی استناد میکند که جهاد با شمشیر در مقابل جهاد با نفس، قدر قابلی نیست و میگوید، نفس انسان چون جهنم، قوی و سوزنده است که اگر همه دریاها را بر سرش بریزیم، باز هم خاموش نمیشود:
«ای شهان کشتیم ما خصم برون/ ماند خصمی زان بتر در اندرون
کشتن این کار عقل و هوش نیست/ شیر باطن سخره خرگوش نیست
دوزخسا این نفس و دوزخ اژدههاست/ کو به دریاها نگردد کم و کاست.»[3]
مولوی هم مبلغ و هم منتقد عرفان است، البته نقد او درونگروهی است. مولوی راه عرفانی را تجربه کرده و با فقه، فلسفه و تاریخ و تفسیر آشنایی داشته و بر بسیاری از علوم اسلامی تسلط دارد. مولوی با این پشتوانه و سابقه به انتقاد از صوفی مسلکان نشسته است. در نوشتار حاضر، برخی آسیبهای تصوف سازمانی و عرفان دروغین از درچه چشم مولانا بیان میشود. سعی ما در این مقاله، ایجاز است البته تا جایی که مخل مطلب نباشد.
فرق تصوف خانقاهی با عرفان اسلامی از نظر مولوی
یکی از تفاوتهای بارز عرفان اسلامی با دیگر علوم و اقشار فرهنگی این است که عرفا به انسان و معلمان خود به دید یک اسوه و مقتدای مقدس و ملکوتی نگاه میکنند. همین تقدس دادن به اساتید و آموزگاران تصوف و اطلاعت بیچون و چرا از پیشوایان مکتب عرفان، عوارض ناخواسته اجتماعی را موجب شده که شاید در ابتدا منظور نظر اهل معرفت نبوده است. نحوه تعلیم و تعلم و نسبت میان دانشآموز با آموزگار در اقشار مختلف، از جمله میان ادبیان، مفسران، فقیهان و فیلسوفان نسبت شاگرد و استادی است که شاگرد به استاد با دید احترام، اکرام و ادب مینگرد، اما این نسبت در میان اهل عرفان بهصورت مرید و مرادی است.
در واقع آموزههای خانقاهی و صوفیه، آزادی و استقلال روحی را از مریدان نوآموز میگیرد. پیران و مرشدان خانقاهی به نومریدان توصیه میکنند، در مقابل پیر و مرشد خود چون مردهای باشند، در دستان غسال؛ «کمیت بین یدی الغسال» همانگونه که مردهشوی هر طوری میخواهد مرده را میچرخاند و جسد بیروح هیچ اختیار ندارد و چون و چرایی نمینماید، مرید هم باید در برابر مرشد خود، اینطور و بلکه بالاتر حالت عاشق و معشوق داشته باشد.
این آموزههای صوفیمنشان، اندکاندک از حصار و چهار چوب خانقاه و دایره مریدان به سطح جامعه هم سرایت کرد. هر خانقاهی کوشید، نفوذ معنوی و شجاع مریدانش را به افراد ذینفوذ و متشخص اطراف گسترش دهد. از آن پس، صوفیان و عارفان فقط یک نوع، تفکر و علم اسلامی مانند سایر طبقات فرهنگی نبودند بلکه نوعی شأن اجتماعی هم پیدا کردند. شهید مطهری در اینباره میفرماید:
«عرفا با سایر طبقات فرهنگی اسلامی از قبیل مفسرین، محدثین، فقها، متکلمین، فلاسفه، ادبا و شعرا یک تفاوت مهم دارند و آن اینکه علاوه بر اینکه یک طبقه فرهنگی هستند و علمی بهنام عرفان به وجود آوردند و دانشمندان بزرگی در میان آنها ظهور کردند و کتب مهمی تألیف کردند، یک فرقه اجتماعی در جهان اسلام بهوجود آوردند با مختصاتی مخصوص به خود، بر خلاف سایر طبقات فرهنگی.»[4]
نفوذ اجتماعی متصوفه و ایجاد خانقاه و تشکیلات صوفیانه، اگرچه برای جهان اسلام توام با سود و زیان است؛ یعنی گاهی نفوذ سازمانیافته تصوف، برای پارهای از جوامع برکاتی داشته است ولی آداب خانقاهی و ایجاد سازمان و سلسلههای عرفانی و صوفیمنش برای خود متصوفه هم مانند سمی مهلک بود و دنیاطلبی و جاهطلبی مرموز و ریاکاری گسترده ای را درون متصوفه کشاند. آنچنانکه آرام آرام خود صوفیانی که برای تهذیب نفس، معرفت شهودی حق و معرفت النفس به تصوف گرایش پیدا کرده بودند، کانونی برای بسط فسق و فجور یافته و غرق در اباحیگری و شهوترانی شدند.
تصوف سلسلهای و سازمانمحور، صدای همه دانشمندان و اندیشهورزان اسلامی، خاصه عارفان ناب را درآورد. سعدی، حافظ، شیخ محمود شبستری، عطار نیشابوری و بهویژه مولوی که آثاری از آنان باقیمانده از این دسته هستند.
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری که خود از اعاظم عرفاست، صوفیه را متهم به عوامفریبی بهوسیله ابراز تصوف سازمانی مانند پوشیذن حرفه و لباس مخصوص دراویش می کند و میگوید:
«بتپرستی میکنی در زیر دلق/ مینمایی خویش را صوفی به خلق
تو سلوک راه از خود کردهای/ لاجرم در صد هزاران پردهای
دامگاهی کردهای این خرق را/ میفریبی هر زمان این خلق را»[5]
خواجه شمسالدین محمد حافظ نیز چون عطار نیشابوری، متصوفه خانقاهنشین را بهمثابه بتپرستانی میداند که مردم را نه به خدای واحد که به خود دعوت میکنند و معتقد است، اینان با جعل عناوین سازمانی و خانقاهی مال مردم را مانند حیوانی خوشعلف میخورند:
«صوفی شهر بین که چون لقمه میخورد/ پاردمش دراز باد آن حَیَوان خوشعلف»[6]
همچنین شیخ محمود شبستری که منظومه «گلشن راز» ایشان، چراغ راه عارفان و سالکان است، اقطاب و اولیای صوفیه را بیسواد دانسته که از حقیقت عرفان، حظی نبردهاند و آنان را نه مستحق پیروی بلکه شایسته طعن و لعن میداند و میگوید:
«همه احوال عالم واژگون است/ اگر تو عاقلی بنگر که چون است
کسی کو باب طرد و لعن و مقت است/ پدر گوید که اینک شیخ وقت است
کنون که شیخ خود کردی تو ای خر/ خری که از خری هست از تو خرتر
چو او «یعرف الهر من البر»/ چگونه پاک گرداند تو را سر»[7]
البته مولانا جلالالدین به تفصیل انحرافات این گروه را روی صحنه میآورد اما عجالتاً در یک سخن حکیمانه بیان میدارد که از هزاران مدعی درویشی و تصوف، اندکی از آنان عارفند و مابقی دراویش با نام و یاد و زیر بلیت همان قلیل و اندک عارف، وجود ظلی و سایهوار خود را حفظ مینماید.
از هزاران اندکی زین صوفیند/ مابقی در دولت او میزیند»[8]
تفاوت مبنایی عرفان با دیگر علوم
همانطور که گذشت، متصوفه هم در مبانی و هم در روشی کسب معرفت با تمامی گروههای فرهنگی اسلامی متفاوتند. متصوفه همیشه از معرفتشناسی و جهانبینی فیلسوفان و متکلمین ایراد میگرفتند و میگفتند شما میخواهید، حقایق عالم هستی را فقط از راه چشم، گوش، کتاب و دفتر کشف کنید و فراتر از علم و عقل نمیرود و عقل و اندیشه آدمی هم همواره آمیخته به و هم و خیال است، لذا شما عقلیون، مرتب در آزمون و خط هستید اگر هم خطایی در فکر و اندیشهتان نباشد، باز هم از کشفیات علمی خود لذتی نمیبرید؛ چون در همه موضوعات، تلازمی بین معلومات علمی عقلی و ضمیر خداجوی آدمی نیست.
کشف علمی نور و روشنایی ایجاد میکند ولی کشف قلبی، شور و عشق میسازد. منتهای کشفیات علمی «علمالیقین» است و منتهای کشف قلبی، «عینالیقین» و «حقالیقین». عالمان گاهی حق را مییابند ولی عاشقان در تلاشند تا به حق برسند. این گونه بود که مسیر کشف حقایق، دوگانه شد؛ عالمان به علوم اکتسابی بسنده کردند و از راه کسب درس، کتاب و استاد سعی در کشف مجهولات مینمایند، اما عارفان از راه سیر و سلوک و تصفیه قلب، جدیت در وصل به حق دارند. اینجاست که جلالالدین مولوی با لسان شیرین شعر میگوید:
«دفتر صوفی سواد و حرف نیست/ جز دل اسپید همچون برف نیست
زاد دانشمند آثار قلم/ زاد صوفی چیست؟ آثار قدم»[9]
این تباین یا به عبارت بهتر، تضاد میان صوفیان و عالمان در کشف حقایق و رسیدن به مطلوب، بارها در کلمات جلالالدین ظهور داشته است، ولی یک تمثیل زیبا آورده که حق مطلب را ادا میکنند. او میگوید، چین و روم در برتری علم و هنر با هم رقابت تنگاتنگی داشتند. -چنانکه الان هم همینطور است.- چینیان که در هنر نقاشی چیره دست بودند، از رومیان خواستند، با هم مسابقه و رقابتی داشته باشد و پادشاهی را نیز حَکَم نمودند. چینیان با هزاران رنگ و هر در یک برهه طولانی نقاشی بسیار نفیسی کشیدند و رومیان همینطور در مقابلشان نشسته بودند و رنجی نمیبردند. فقط آیینهای را هر از گاهی صیقل میدادند. در روز داوری و حساب دیدند، هر چه چینیان زحمت کشیدهاند، در آیینه رومیان منعکس شده است. چنانکه در مثنوی بیان شده است:
«چینیان گفتند ما نقاشتر/ رومیان گفتند ما را کر و فر
گفت سلطان امتحان خواهم در این/ کز شما کیست در دعوی گزین
چینیان صد رنگ از شه خواستند/ پس خزینه باز کرد آن ارجمند
رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ/ در خور آید کار را جز دفع زنگ
شه درآمد دید آنجا نقشها/ میربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن سوی رومیان/ پرده را بالا کشیدند از میان
هر چه آنجا دید اینجا به نمود/ دیده را از دیده خانه میربود
رومیان آن صوفیانند ای پدر/ بی ز تکرار و کتاب و بیهنر
لیک صیقل کردهاند آن سینهها/ پاک از آز و حرص و بخل و کینهها
آن صفای آینه وصف دل است/ صورت بی منتها را قابل است»[10]
گرچه عقیده مولوی در اختلاف صوفیه و عالمان در تقدم تزکیه بر تعلیم و تعلم، حقیقتی است که تجربه هم آن را اثبات کرده، اما همین زاویهای که در روش رسیدن به حقیقت بین صوفیه و عالمان بهوجود آمده موجب گمراهی بسیاری از دراویش و صوفیان شده است. بسیاری از جمله صوفیمشرب، خیال کردند که مراد مولوی مذمت مطلق علم و عقل است و باید باب علوم و فنون و عقل و تفکر را بست و با شعار قرار دادن «والعلم هو الحجاب الاکبر» به مبارزه با علما و به خصوص فلاسفه پرداختند. غافل از اینکه مولوی و بزرگان عرفان بر فقه کاملاً مسلط بودهاند. مولوی علاوه بر فقه در علوم عربی و تفسیر نیز استاد زبردستی است و فراگیری علم را برای تشخیص راه از چاه و شناخت خیر و شر واجب میداند:
«نفع و ضر هر یکی از موضع است/ علم از این رو واجب است و لازم است»[11]
جلالالدین در تبیین عدم کفایت علوم اکتسابی، چند دلیل میآورد که همه به نوعی تقییدند نه تکذیب؛ یعنی سالک نباید به علوم رسمی اکتفا کند و در عدم کفایت این علوم، چند دلیل میآورد. اولاً، علوم اکتسابی و رسمی عموماً تقلیدی هستند و نسل حاضر، آن را از اندوخته نسلهای قبل تقلید کرده است و علم تقلیدی هم انسان را به بالا سوق نمیدهد.
«گرچه عقلت سوی بالا می برد/ مرغ تقلید است به پستی میچرد
علم تقلیدی وبال جان ماست/ عاریه ست و ما نشسته کان ماست»[12]
ثانیاً، علوم کسبی بر خلاف علوم تجربی معنویی، بسیار غرورآور است؛ چون ذهن محل انباشت علوم کسبی است، به جان نرسیده و اتحادی بین علم و معلوم رخ نمیدهد، لذا زود به عُجب و غرور کشیده میشود. مولوی برای اغرا و عجبی که علوم کسبی میآورد، به علم سباحی و شناگری «کنعان» (پسر حضرت نوح (ع)) تلمیحی زده و میگوید،اعتماد و تکیه بر علم حصولی، عاقبت فرزند مغرور را از کشتی نجات دور نموده و کوه علمش با یک موج فتنه از بین رفت:
«همچو کنعان سوی هر کوهی مرو/ از نبی لا عاصم الیوم شنو
مینماید پست این کشتی ز بند/ مینماید کوه فکرت بس بلند
در علو کوه فکرت کم نگر/ که یکی موجش کند زیر و زبر»
مولوی شک ندارد که علوم رسمی و مدرسهای لازم است، اما مثل تیغ دو دمی است که میتوان با آن جراحی کرد و عملهای چرکین را از پیکر سالمی خدا ساخت و در عین حال با آن جنایت کرد، لذا علم را نباید به هر کسی داد. بنابراین، از آسیبهای دیگر، عمومیت آنهاست که مورد سوءاستفاده قرار میگیرند:
«بد گهر علم و فن آموختن/ دادن تیغیست به دست راهزن
تیغ دادن در کف زنگی مست/ به که آید علم را ناکس به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران/ فتنه آمد در کف بد گوهران
در همه این موارد جلالالدین تقدم تزکیه بر تعلیم را منظور داشته است، نه تعطیل علم و تحقیر عقل.
لذا باید صراحتا گفت صوفی مسلکان دکان دار ادای بزرگانی چون حضرت مولانا را در می آورند و سعی در سوء استفاده از وی را دارند.
[1]. حاج ملاهادی سبزواری، شرح مثنوی، تهران: انتشارات وزارت ارشاد، ۱۳۸۳، ج۱، ص۹.
[2]. مطهری، مرتضی، مجموعه آثار، ج۲۳، ص۶۱.
[3]. دفتر اول، بیت ۱۳۸۰.
[4]. مچموعه آثار، ج۲۲، ص۶۱.
[5]. بیسرنامه (منتسب به خیام)؛ بخش پنجم، ابیات ۸ تا ۱۰.
[6]. دیوان حافظ شیرازی، غزلیات، شماره ۲۹۶، بیت ۸.
[7]. شبستری، محمد، گلشنراز، بخش ۶۰، ابیات ۲۹ تا ۳۳.
[8]. مثنوی، دفتر دوم، بخش ۱۵، بیت ۲۱.
[9]. همان، بخش ۵، ابیات ۴-۵.
[10]. همان، دفتر اول، بخش ۱۵۷، ابیات ۱ تا ۱۹.
[11]. همان، پفتر ششم، ۲۶۰۰.
[12]. همان، دفتر دوم، ۲۳۲۷.