مصاحبه‌ای منتشر نشده و جنجالی با عامل انتحاری خانقاه نوربخشیه
شاید هیچ گفته و نوشته یا سند و مدرکی نتواند بهتر از خود عامل انتحاری خانقاه نوربخشیه تهران از انگیزه‌ها و علل و اسباب این اقدام بی‌سابقه و عجیب پرده بردارد. بعد از این حادثه، گزارش‌ها و تحلیل‌های زیادی درباره آن در رسانه‌های ارتباط جمعی منتشر شد اما به‌سبب شرایط خاص آن برهه زمانی مجالی برای انعکاس سخنان عامل این واقعه وجود نداشت.
امروز با گذشت حدود یک دهه از آن حادثه، مصاحبه‌ای منتشر نشده با این شخص ارائه می‌گردد که مدتی بعد از واقعه صورت پذیرفته است تا مخاطبان محترم با بررسی سخنان این فرد درک ملموس‌تری از پشت پرده فرقه نوربخشیه بیابند.[1]
  • خودتان را معرفی کنید و توضیح دهید چطور با فرقه نوربخشیه آشنا شدید؟

من «مجید امیر نامور» معروف به «باهنر» هستم. در سال ۱۳۴۰ در شهر تبریز متولد شدم. متاهل بوده و سه فرزندان دارم. در ۱۴ سالگی از تبریز به تهران آمده و به‌عنوان کارگر مشغول کار شدم. بعد از مدتی با بورس شیشه آشنا شده و به‌تدریج در این شغل پیشرفت کردم، توانستم مغازه و کامیون خریده و کار خود را در زمینه تجارت شیشه توسعه دهم. در همین ایام بود که با درویشی آشنا شدم.

یک روز درویشی از جلوی مغازه ما عبور می‌کرد، از کارفرمایم پرسیدم فلسفه این‌ها چیست؟ گفت: خانقاه این دراویش در خیابان بلورسازی است اگر می‌خواهی با آن‌ها آشنا شوی به این مکان برو. البته پیش از آن یکبار برای انداختن شیشه‌های گلخانه‌های خانقاه مذکور به آن مکان رفته بودم. این گونه بود که در سال ۶۲-۶۳ از سر کنجکاوی پایم به خانقاه باز شد و به‌تدریج توانستم در مجالس آن‌ها شرکت کنم.

حدود دو سال بعد (۱۳۶۵) به من «ذکر یونسیه» دادند. بعد از دو سه سال گفتند، می‌توانی به اصطلاح مشرف شوی. من نزد فردی به نام «پرویز ایلخان‌پور» شیخ خانقاه تهران مشرف شدم.

  • از دلایل جذب خود به این فرقه بگویید؟

من همیشه نوعی خلأ را در درون خود احساس می‌کردم و دنبال حقیقت می‌گشتم تا اینکه با این دراویش آشنا شدم. مدام از امام علی (ع) دم می‌زدند و می‌گفتند: ایشان به دادت می‌رسد.

آن‌ها آنقدر از این وعده‌های زیبا در گوشَت می‌خوانند که حس می‌کنی چند سال بعد خودت نزد مولا مشرف می‌شوی. من در این فرقه از هر قشری، سرهنگ، دکتر، مهندس، تاجر و… دیده‌ام. همه آن‌ها مانند من فریفته همین رندی‌ها شده بودند.

البته تا وقتی مدت زمان زیادی با این جماعت نباشید، به این گونه ریزه‌کاری پی‌نمی‌برید. آن‌ها رندتر از این حرف‌ها هستند که ردپایی از خود به جا بگذارند یا کاری کنند که شما در ماه‌های اول ورود، متوجه حقیقت امر شوید. هر چند خیلی‌ها به‌واسطه اعمال فرقه چشم و گوششان کاملاً بسته می‌شود و تا پایان عمر متوجه این قضایا نمی‌شوند و همچنان سرسپرده باقی می‌مانند.

  • لطفا کمی بیشتر درباره این سرسپردگی در فرقه توضیح دهید؟

ما در خانقاه حق هیچ‌گونه پرسش و شک و شبه‌ای نداریم و درست مثل یک ربات هستیم. نمی‌توانیم به پیر شک کنیم یا بپرسیم چرا فلان کار را انجام دادید و… . اگر بگویند ماست سیاه است، باید بدون هیچ حرفی آن را بپذیریم. از در خانقاه که وارد می‌شویم، باید دولا شویم و تعظیم کنیم، زمین را ببوسیم و به هر که می‌رسیم چاکرم و نوکرم بگوییم.

در جلسات حتی حق سرفه کردن هم نداریم. باید تا پایان جلسه در جای خود بنشینیم و به‌هیچ وجه اجازه بلند شدن و بیرون آمدن از مجلس را نداریم. در واقع، شما وقتی وارد خانقاه می‌شوید، دیگر متعلق به خودتان نیستید. فلسفه مشرف شدن نیز همین است. آنها در این مراسم از فرد سکه و حلقه‌ای می‌گیرند؛ وقتی از شما سکه می‌گیرند، یعنی تمام دارایی‌ات در اختیار آن‌هاست، گرفتن حلقه هم یعنی حلقه غلامی به گوشتان آویزان کردند. کفنی هم که نبات را در آن قرار می‌دهند به این معنی است که اگر آن‌ها بخواهند تو را به آن دنیا بفرستند، باید بی‌هیچ چون و چرایی بروی. به‌همین خاطر است که در خانقاه هر کس که زیاد بفهمد، ارزشی ندارد.

  • قدری درباره فعالیتها و مشاهدات خود در خانقاه توضیح دهید؟

بعد از تشرف رسمی، سال‌ها در خانقاه خدمت می‌کردم، یکی از نکات قابل‌تأمل نحوه انتصاب افراد در سلسله مراتب این فرقه بود. من تقریباً با «صفا نوربخش» [پسر جواد نوربخش قطب سابق فرقه] بزرگ شده بودم و از او شناخت کاملی داشتم. یک روز بی‌مقدمه گفتند او «پیر دلیل» خانقاه تهران شده است. مدتی بعد، او را سرپرست خانقاه کرج کردند و در ادامه شیخ این خانقاه شد.

کمی بعد هم گفتند، صفا نوربخش، پیرزاده است و شیخ المشایخ شده ما هم تمام این موارد را چشم بسته قبول می‌کردیم. به هر حال تحت این شرایط در خانقاه خدمت کردم. همه ما در خانقاه کرج خدمتکار بودیم و هر کاری را انجام می‌دادیم. یکبار در خلال همین کارها، حقیقتی را به چشم خود دیدم که باور کردنش برایم مشکل بود؛ در یکی از روزهای زمستان که برف سنگینی آمده بود. ما را برای پارو کردن برف به پشت بام خانقاه فرستادند. مشغول پارو کردن برف‌های روی سقف آشپزخانه بودم که ناگهان گفتند. دیگر پارو نکنید، آقا (شیخ) می‌خواهد روی آبگوشت خاصی که می‌پزند [موسوم به دیگ جوش»] دعا بخواند.

او در حالی که پوستینش را روی شانه‌اش انداخته بود. با وقاری خاص از میان جمعیت عبور کرد. با خود گفتم: الآن از این بالا می‌فهمم که چه دعایی می‌خواند، اما با صحنه‌ای جالب رو‌به‌رو شدم؛ او پنهانی چیزی را از جیب خود بیرون آورد و در دیگ انداخت و آن را هم زد. مطمئن نیستم، اما فکر می‌کنم کرد گراس یا چیزی مانند آن بود که تلاش می‌کرد با هم زدن بوی آن را بگیرد.

آنجا بود که فهمیدم آن عربده زدن‌های بعد از خوردن نذری که به لطف و جذبه پیر و دلیل نسبت می‌دهند، در واقع به لطف حشیش است. من این را به چشم خود دیدم و چندین سال هم تجربه کردم. راستش ما آنجا حشیش می‌کشیدیم و مشروب هم می‌خوردیم. نه فقط آنجا، بلکه در خانه و مجالس، همه حتی برخی مشایخ و بزرگان نیز این کاره بودند.

علاوه بر این، مسئله دیگری که برایم عیان شد، دروغ‌های آن‌ها درباره تقدس اماکن فرقه و بزرگانشان بود. مثلاً می‌گفتند اگر یک آجر خانقاه را در بیاورند، کن فیکون می‌شود. وقتی خانقاه «رضاییه» یا خانقاه ۲۰۰ ساله تبریز را خراب کردند، ما چشم به آسمان دوخته و منتظر نزول بلا بودیم، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. نکته دیگر اینکه آن‌ها مدعی‌اند حضرت علی (ع) اینجا در خانقاه است.

خود من به عشق مولا علی (ع) آنجا رفتم، اما بعد دریافتم که حضرت علی (ع) اصلا هیچ نقشی در این فرقه ندارد. اینجا فقط پیر مطرح است و حتی خدایی هم وجود ندارد. هر کاری می‌کنند، می‌گویند لطف پیر است، خواست پیر است، او خواسته، او انجام داده و… . اینجا بود که کم‌کم جرقه‌هایی در درونم شد و آن اشتیاق اولیه کمرنگ‌تر گشت.

همین تناقض‌ها بود که در نهایت شما را به‌سمت این ماجرا [حرکت انتحاری] کشاند؟ از انگیزه‌هایتان برای این کار توضیح دهید؟

همان‌طور که اشاره کردم، من موقعیت شغلی و درآمد خوبی داشتم. برای تثبیت این موقعیت از همسرم خواستم، مدتی مراقبت از بچه‌ها را بر عهده بگیرد تا قدری بیشتر به شغلم بپردازم و وقتی به اصطلاح، زیر پایمان کاملا سفت شد، کار را کنار گذاشته و در کنار هم درویشی کنیم.

همسرم به‌ظاهر پذیرفت، اما بعد از مدتی متوجه شدم برخی افراد فرقه (اخوان) به منزل ما رفت‌و‌آمد پیدا کرده‌اند. بعد از آن تلفن‌های مشکوک به خانه شروع شد.

یک شب تلفن زنگ زد، دختر شش ساله‌ام با اضطراب گفت: «یک آقا با مامان کار دارد. وقتی همسرم با او صحبت می‌کرد، خیلی دستپاچه شد و رنگ از رخسارش پرید. از او پرسیدم داستان چیست؟ اگر فردی مزاحمتی برایت ایجاد کرده به من بگو تا ماجرا را حل کنیم. اما همسرم پاسخی نداد. آن فرد یکبار دیگر تماس گرفت و این‌بار من با او صحبت کردم. او کاملا ما را می‌شناخت و خیلی راحت با خانمم صحبت می‌کرد.

در نهایت آن شب بر سر این موضوع با همسرم درگیر شدیم. برادرانش آمدند و همسرم به‌همراه بچه‌ها خانه را ترک کرد. تمام مشکلات من از همین جا شروع شد. بعد از آن برای پس گرفتن فرزندانم درگیر دادگاه شدم. به‌سبب همین گرفتاری‌ها کارم از رونق افتاد و بخش اعظمی از سرمایه‌ام را هم از دست دادم. مدتی بعد فهمیدم آن خط تلفن از طرف خانقاه بوده است.

چند نفر از راننده‌ها، کارگران و ویزیتورهای شرکت ما درویش بودند. گویا همین افراد اطلاعات خانواده مرا به صفا نوربخش انتقال می‌دادند. به هر حال، بر سر همین موضوع و مداخلات خانقاه در زندگی شخصی‌ام با مشکلات عدیده‌ای مواجه شدم و زندگی‌ام کاملا دگرگون شد.

با هر دشواری که بود، بچه‌ها را پس گرفتم، اما مجبور شدم، برای نگهداری از آن‌ها یک پرستار استخدام کنم. به کمک او زندگی‌ام بار دیگر حالت عادی گرفت. وقتی دیدند رنگ و روی زندگی ما عوض شده دوباره پیدایشان شد. پرستار را به اسید پاشی تهدید کردند، به‌طوری که از ترس جانش ما را ترک کرد.

بعد از آن گفتند از لندن [مقر جواد نوربخش] دستور آمده که زنت را برگردانی. مدتی بعد یک دختر و دو پیرزن از دراویش را به‌همراه همسرم راهی خانه‌مان کردند که نزدیک دو سه ماه در منزلمان بودند و پس از اطلاع از تمام زیر و بم زندگیمان در نهایت به‌همراه همسرم خانه را ترک کردند.

فقط آن دختر ماند تا به‌ظاهر از بچه‌ها پرستاری کند. بعدها فهمیدم این دختر بارها از خانه‌شان فرار کرده است. او الکلی بود و هر روز مست می‌کرد. من ۸-۷ میلیون به آن‌ها پول دادم تا آن دختر را از خانه مان ببرند. بیش از آن تحمل بی‌آبرویی را نداشتم اما هر چه التماس کردم، فایده‌ای نداشت تا اینکه مدتی بعد آن دختر منزل ما را ترک کرد و چند ماهی ناپدید شد.

پس و از آن یک شب سراسیمه وارد خانه شد، کمی بعد پدرش هم آمد و مشاجره‌ای میان ما شکل گرفت. منزل ما در طبقه هشتم از ساختمان قرار داشت. پدر دختر چند بار او را صدا کرد اما وی از اتاق بیرون نیامد، لذا داخل رفت تا دختر را بیاورد اما آن دختر از طبقه هشتم به پایین افتاد و جان سپرد.

هیچ وقت نفهمیدم پدرش او را به پایین پرت کرد یا اینکه خود دختر خودکشی کرد. به هر حال، یک گرفتاری جدید به مشکلات قبلی‌ام اضافه شد. هرچند من از این ماجرا تبرئه شدم اما از آن روز ورق زندگی‌مان برگشت و همه چیز برای ما سیاه شد.

من ملکی در شهرک مارلیک داشتم که به نام همسرم بود. آن را ۱۸۰ میلیون تومان فروختم. آن‌ها در این مسئله هم مداخله کردند و با سندسازی توانستند، بخش اعظمی از آن را تصاحب کنند. من به این مسئله معترض شدم اما آن‌ها می‌گفتند: تو، بچه‌ها و همه چیزت متعلق به پیر هستند و حق اعتراض نداری.

حدود پنج سال از سال ۷۰ تا ۷۵ هیچ اطلاعی از همسرم نداشتم. او گم شده بود. برخی درویش‌ها می‌گفتند در خانه صفاست. در آن پنج سال اجازه نمی‌دادند وی را ببینم. هر وقت هم که قرار دادگاه داشتیم، ۱۰ تا ۱۵درویش به‌عنوان محافظ، او را همراهی می‌کردند تا مانع از مواجهه من با وی شوند. در نهایت بزرگان فرقه گفتند باید همسرت را طلاق دهی. من هم او را غیابی طلاق دادم که از آن پس در کنار همان افراد فرقه به زندگی خود ادامه داد و دیگر ارتباطی با وی نداشتم.

دخالت‌های آن‌ها به همین موارد ختم نشد و در سال‌های بعد نیز ادامه داشت. مثلا دخترم در آشتیان به دانشگاه می‌رفت اما بعد از مدتی دیدم، دیگر درس نمی‌خواند. وقتی علت را از او پرسیدم، پاسخ داد: «آقا صفا نوربخش دستور داده درس نخوانم.» پسرانم «یارا» و «پیام»، ۱۲ سال کشتی کار می‌کردند اما به دستور صفا، آن را کنار گذاشته و به موسیقی خانقاه پرداختند.آن‌ها برای پر کردن سه سی‌دی فرقه به نام «گل‌های نور»، درس و تحصیل را به‌طور کامل رها کردند.

یک روز که در خانقاه تهران بودیم، صفا گفت: باید دخترت را نزد مادرش بفرستی تا با وی زندگی کند. به او التماس کردم، دست از سر ما بردارد. گفتم همه چیزم را گرفتی فقط این سه بچه برایم باقی مانده به آن‌ها کاری نداشته باش. اما مثل همیشه اهمیتی نداد.

همان شب تصمیمم را گرفتم، دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: اگر این خانقاه را روی سرت خراب نکنم، از سگ کمترم! بعد از آن نقشه‌ام را طراحی کرده و مشغول تهیه وسایل شدم. کار خیلی سختی بود و حدود چهار پنج سالی زمان برد تا در نهایت سال ۸۸ توانستم نارنجک، تی ان تی، کلاش و کلت را تهیه کنم. شب عید غدیر خم بود. خود را کاملا مسلح کردم و به خانقاه رفتم اما آن شب به‌سبب حضور بچه‌ها و زنان کاری نکردم و به خانه برگشتم. می‌دانستم ۱۹ آذر مراسم جشن تولد جواد نوربخش است. همان شب برای عملی کردن نقشه‌ام به خانقاه مولوی رفتم و داستان شروع شد.

  • پس می‌توان گفت مهم‌ترین انگیزه‌تان از این اقدام، سوء استفاده فرقه از شما و خانواده‌تان بوده است؟

بله آن‌ها از همسرم سوء استفاده کردند. هر چند من آنجا حضور نداشتم اما از این موضوع اطمینان دارم. همسر من فقط یک نمونه از این موارد است. جز من ۱۰۰ نفر دیگر هم در این زمینه شکایت داشتند. حتی با هم قرار گذاشتیم که این کار را بکنیم اما آن‌ها یکی یکی جا زدند. من کسانی را می‌شناسم که هیچ چیزی برایشان باقی نمانده است اما به هر حال از روی ترس، ناامیدی و مسائل دیگر حاضر به همکاری با من نشدند.

  • با وجود این مفاسد چرا مریدان هیچ واکنشی نداشتند و همچنان سرسپرده باقی می ماندند؟

آن‌ها خوب می‌دانستند، چطور برای مشایخ و افرادی چون صفا نوربخش تقدس‌زایی کرده و با وعده‌های فریبنده، همچنین استعمال مواد مخدر (برای ایجاد حالات جذبه در افراد)، آن‌ها را همچنان مشتاق نگاه می‌داشتند. مثلا در میان مریدان مشهور بود که این آقا بیماری‌های لاعلاج را هم درمان می‌کرده است، در حالی که به هیچ وجه صحت نداشت. آنقدر در گوش افراد می‌خوانند که مسخ می‌شوند.

یکبار یکی از دوستانم پرسید: پیر شما چطور افراد را شفا می‌دهد؟ گفتم می‌گویند «هو» می‌کشد و طرف شفا پیدا می‌کند. گفت: خودت دیده‌ای؟ گفتم: نه. گفت: مرد حسابی پسر صفا نوربخش، عقب افتاده است. اگر جواد نوربخش قدرت شفادهی دارد، چرا نوه خودش را شفا نمی‌دهد؟! این سخن نخستین تلنگر برای من بود.

  • کمی دربار مصرف مواد مخدر در این فرقه توضیح دهید؟

اکثر افرادی که به این فرقه رفت و آمد دارند، مواد مخدر مصرف می‌کنند. این مسئله حتی از چهره‌های آن‌ها هم کاملا مشخص است. من با تک تک این اشخاص نشست و برخاست داشته‌ام و از نزدیک شاهد این امر بوده‌ام. حتی خیلی از خانم‌ها هم مواد مخدر مصرف می‌کنند.

  • شگردهای فرقه برای جذب چگونه بود؟

آن‌ها روش حساب شده‌ای دارند. همان روز اول، فرد را به خانقاه راه نمی‌دهند. همیشه ۵ تا ۶ نفر دور صفا یا شیخ‌ها هستند. وقتی کسی برای اولین بار وارد خانقاه می‌شد، یک نفر را مأمور شناسایی آن فرد می‌کردند. وقتی همه اطلاعات در مورد وضعیت خانوادگی و محل تولد شخص را می‌گرفتند، او را یک اتاق جلوتر می فرستادند. در این اتاق یک مأمور دیگر می‌آمد و در مورد شغل و درآمد او سؤال می‌کرد. دست آخر که به شیخ می‌رسید، می‌گفتند: آقا (شیخ) فرموده برو چله بگیر و بعد بیا.

۴۰ روز بعد که فرد می‌آمد، شیخ همه اطلاعات درباره این شخص را می‌دانست. اینکه چقدر تحصیلات دارد، چه‌کاره است، مشکلش چیست و… . وقتی فرد وارد می‌شد. مثلا آقا می‌پرسید: آن مشکل دانشگاهت چه شد؟ شخص هم متعجب می‌ماند که از کجا داستان مرا می‌داند؟ برای اثرگذاری بیشتر هم می‌گویند، درویش‌ها درون آدم‌ها را می‌خوانند. اما تمام این‌ها برنامه‌ریزی شده است و من هیچ کار غیر عادی در این آقا و دیگر مشایخ ندیدم. با همین شگردها، وعده‌ها و سخنان زیبا فرد را جذب می‌کنند.

  • فرقه منابع مالی خود را از کجا تامین می‌کرد؟

همان‌طور که گفتم، در خانقاه همه مطیع اوامر هستند و جوّی وجود دارد که مدام باید کوتاه بیاییم و همه چیز را بپذیریم. آن‌ها از همین مسئله سوءاستفاده می‌کنند. مثلاً تحت عنوان کمک به خانقاه مجلاتی را به مریدان می‌دهند که بر فرض ۱۰۰۰ تومان قیمت دارد و می‌گویند: خانقاه نیاز دارد. اینجا درگاه مولاست هر قدر می‌توانید کمک کنید. مریدان هم تحت تأثیر فضای خانقاه، آن مجلات را چند برابر قیمت واقعی خریداری می‌کنند.

خیلی از افرادی که به عشق کشف حقیقت به خانقاه می‌آیند. پول برایشان ارزشی ندارد و کمک زیادی می‌کنند. بخش عمده‌ای از درآمد آن‌ها از همین کمک‌ها تأمین می‌شود. البته جز این، درآمدهای دیگری هم به‌صورت زیرزمینی دارند، اما جزئیات زیادی از آن‌ها وجود ندارد؛ چون به‌شکل خصوصی است.

بسیاری از افراد رده بالای فرقه، مغازه‌ها و خانه‌های مجلل دارند، سالی ۷ تا ۸ بار به لندن سفر می‌کنند، مدرسه غیر انتفاعی تأسیس کرده‌اند و درآمد زیادی دارند.

  • نحوه هدایت و مدیریت فرقه به چه شکل بود؟

تا زمانی که جواد نوربخش زنده بود، خودش هدایت فرقه را در دست داشت. از نظر دراویش نعمت اللهی نوربخشیه – نعوذ بالله – دکتر جواد نوربخش یعنی خدای روی زمین. اگرچه در خانقاه نوربخشیه نام حضرت علی (ع) و گاه حضرت محمد (ص) برده می‌شد، اما در عمل هیچ نقشی نداشتند و جواد نوربخش همه کاره بود. می گفتند: نور خداوند در وجود اوست.

این طور هم نبود که بتوانی به‌راحتی با این خدا حرف بزنی؛ بارها باید تماس می‌گرفتی تا شاید بتوانی لحظاتی با او صحبت کنی. او تمام خانقاه‌ها را از خارج کشور (لندن) مدیریت می‌کرد. از روزی هم که جواد نوربخش مُرد، پسر بزرگش علیرضا نوربخش را پیر خانقاه کرده‌اند. آن‌ها در نقاط مختلف جهان خانقاه دارند؛ مانند آلمان، سوئد، سوئیس، آمریکا و… . هم‌اکنون هدایت فرقه به دست علیرضا نوربخش است که در خارج از کشور به سر می‌برد و مدیریت داخل ایران را نیز صفا نوربخش بر عهده دارد.

  • واکنش فرقه به منتقدان یا مخالفان چه بود؟

از روزی که مخالفت را شروع کنی بلافاصله وصله «دیوانگی« را به تو می‌چسبانند. بعد از آن به‌دستور مسئول فرقه، این شخص را نزد چند روان‌پزشک می‌برند که همه با فرقه زد و بند دارند. آن‌ها پزشکی به نام «صنعتی» در یکی از مناطق تهران دارند که افراد مورد نظر را نزد او می‌فرستند. بعد از چند جلسه آن‌ها را نزد چند روان پزشک دیگر می‌برند که همه با فرقه زد و بند دارند.

هدف از این کارها آن است که چند نسخه و مدرک پزشکی از اشخاص داشته باشند تا هر جا لازم شد، ادعا کنند که آن‌ها مشکل روانی دارند و دکترها هم این مسئله را تأیید کرده‌اند. این تنها یکی از شگردهایشان است و ده‌ها راه دیگر هم برای ضربه زدن به مخالفان در آستین دارند؛ چنانچه در مورد زندگی من شاهد بودیم.

خود من این مسئله را تجربه کردم. یک روز مرا نزد همان دکتر (صنعتی) بردند. او کمی با من صحبت کرد و بعد مقدار زیادی قرص تجویز نمود. وقتی آن داروها می‌خوردم کاملا منگ و بیهوش می‌شدم. مرتب هم تذکر می‌دادند که قرص‌هایم را بخورم. یکبار آنقدر حالم بد شد که حتی نتوانستم از خانه بیرون بروم. تمام قرص‌ها را جمع کردم و دور ریختم اما آن‌ها دست‌بردار نبودند. دوباره آمدند و مرا نزد پزشک‌هایی دیگر بردند. در واقع، می‌خواستند ضمن کنترل من، آن نسخه‌ها را هم جمع‌آوری کنند.

  • از این نحوه اعتراض و اقدام انتحاری که انجام دادید پشیمان نیستید؟

نه به هیچ وجه. خیلی هم راضی‌ام. من تمام زندگی، آبرو، ناموس و دارایی خود را به‌واسطه ارتباط با این فرقه از دست دادم. می‌دانستم هیچ کدام از این‌ها دیگر بر نمی‌گردد.

می‌خواستم فریادی بزنم تا مردم بشنوند و این افراد پلید را بشناسند. آن‌ها از دوره خیلی زیبا هستند، ولی وقتی وارد می‌شوی می‌بینی هر چه زشتی و بدی است، در این فرقه وجود دارد.

  • یعنی اگر آزاد شوید باز هم این کار را انجام می‌دهید؟

نه من آن فریادی را که می‌خواستم بزنم سر دادم و در حد خود، پیامم را به گوش مردم رساندم تا مراقب فرزندانشان باشند. اگر بعد از این ماجرا، فرصتی باشد، دیگر به‌دنبال زندگی‌ام می‌روم

  • چه توصیه ای برای دیگران دارید؟

تنها خواسته‌ام این است که مردم قریب این فرقه را نخورند. از آنجایی که اغلب افراد، این‌گونه مجالس را ندیده‌اند با مشاهده مراسم و جشن‌های فرقه شیفته و فریفته ظواهر جذاب آن می‌گردند. در حالی که آگاه نیستند با این اقدام چطور به‌تدریج در لجن غرق می‌شوند.

آن‌ها در این فرقه به اسم حضرت علی (ع) و زیر پرچم شریعت کارهای پلید خود را پیش می‌برند. هر چند می‌گویند اگر شریعت نباشد، طریقت هم نمی‌شود اما عملا هیچ شریعتی در خانقاه وجود ندارد. در خانقاه پیر همه‌کاره است نه خدایی وجود دارد و نه مولایی.

  • اگر بخواهید تجربه خود از حضور در فرقه نوربخشیه را در یک جمله خلاصه کنید چه می‌گویید؟

نوربخشیه یعنی مقام، پول و زن.

[1]. بدیهی است سخنان این فرد – همچون سایر مصاحبه شوندگان – مورد تأیید ما نبوده و تنها انعکاس تجربیات وی به‌عنوان فردی است که جذب به این فرقه شده و از ناحیه آن متحمل آسیب‌های مختلف گردیده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.