مردی از گناباد؛ یادنامه «ناشرالاسلام گنابادی»

علی امیرزاده| خطه جنوب خراسان رضوی و به‌خصوص شهر «گناباد» با نام یک روحانی پیوند خورده و گزافه نیست اگر بگوییم ناشرالاسلام گنابادی، نماد جهاد فرهنگی و الگوی تمام عیار یک مجاهد اسلامی برای مردم این شهر است.

سال‌ها تلاش خالصانه در مسیر اشاعه اسلام و زدودن بیراهه‌های انحرافی، هیچگاه از خاطر مردم گناباد زدوده نخواهد شد و همواره از «حجت‌الاسلام حاج شیخ محمد مدنی» به‌عنوان روحانی مبارز و مخلص شهر خود یاد خواهند کرد.

این نوشتار تنها گوشه‌ای است، مختصر از فراز و نشیب‌های بسیار حیات پربرکت ایشان.

تولد و رشد ناشر‌الاسلام گنابادی

محمد مدنی در سال ۱۳۱۰ هجری شمسی در روستای «خیبری» واقع در چهار کیلومتری مرکز شهرستان گناباد متولد شد. پدرش «حجت الاسلام حاج شیخ ذبیح ا… مدنی»، نقش مهمی در تعیین مسیر محمد داشت و او پس از گذراندن دوران تحصیلی ابتدایی نزد پدر به تحصیل علوم عربی مشغول شد.

وی در ادامه از محضر عالمان صاحب نامی چون «شیخ هاشم قزوینی»، «میرزا جواد تهرانی» و «سید ابوالقاسم خوئی» در مشهد و نجف بهره‌مند گردید و در طول دوران رشد و تعالی فکری با بزرگانی مانند «علامه امینی»، «آیت ا… میلانی» و «شهید نواب صفوی» نیز ملاقات و مصاحبت داشت که بی‌تردید در شکل گیری وجوه عرفانی و مبارزاتی شخصیتش اثرگذار بود.

روایت سال‌های بلوغ فکری از زبان مرحوم ناشر‌الاسلام گنابادی، گویاتر و خواندنی‌تر خواهد بود. ایشان در این باب بیان می‌دارند:

«سال ۱۳۲۴ هجری شمسی برای ادامه تحصیل به مشهد مقدس منتقل شده و کتاب‌های «سیوطی»، «مغنی» و «مطول» را نزد ادیب نیشابوری در زمینه ادبیات عرب فرا گرفتم. آقای ادیب برای هر درس شهریه می‌گرفت. بعضی از طلاب در پرداخت ماهانه مشکل داشتند و تا تکمیل نمی‌شد، آقای ادیب درس را شروع نمی‌کرد.

یک روز طلاب را به قناعت موعظه می‌کرد که بتوانند شهریه درس را سر هر ماه پرداخت نمایند و وقفه در درس طلاب خوش‌حساب پیدا نشود. سپس ادامه داد و گفت: من که ادیب نیشابوری هستم، در دوران طلبگی نان می‌خریدیم اما برای خورش بودجه نداشتم، یک آبنبات را در گوشه دهانم می‌گذاشتم و با یک آبنبات پنج لقمه را می‌جویدم. نه اینکه آبنبات را بجوم که تمام شود.

ایشان واقعاً بر ادبیات عرب مسلط بود. وقتی یک دور مطول را نزدشان فرا گرفتم، برای بنده پیام داد که مدنی دور دوم مطول را مجاناً شرکت کند. از او پول شهریه نمی‌خواهم. بنده جواب دادم: من ادبیات عرب را برای فهم و درک قرآن کریم و فقه اهل‌بیت (علیهم السلام) به اندازه کافی از باب مقدمه فراگیر شده‌ام و نمی‌خواهم، درجا بزنم و ادیب الادباء باشم.

«جلدین لعمه» را نزد مرحوم «حاج میرزا احمد یزدی» و مکاسب المسائل را حضور مرحوم آیت‌الله حاج شیخ هاشم قزوینی بهره‌مند شدم.

در ضمن در روز پنجشنبه، جمعه و سایر تعطیلات محضر استاد اخلاق آیت‌الله «میرزا جواد آقای تهرانی» تلمذ نمودم و کتاب‌های «میزان المطالب»، «عارف و صوفی چه می‌گویند؟» و «بهائی چه می‌گوید؟» محصول روزهای تعطیلی این حقیر است که قبل از چاپ تدریس می‌شد و در بعضی موارد مرحوم استاد دستور می‌داد که فلان کتاب در کتابخانه آستان قدس رضوی، فلان مطلب را بیاورد و من اصرار داشتم که اوامر معظم‌له را اجرا نماییم.

بخشی عمده از الهیات منظومه «حاجی سبزواری» را هم محضر ایشان تلمذ نمودم. البته ایشان موارد انحراف افکار حکیم سبزواری را تذکر می‌داد؛ چون اصطلاحاً به تفکیک اعتقاد داشت و به سنخیت بین خالق و مخلوق قائل نبود.

پس از بهره‌مندی از علمای مشهد برای ادامه تحصیل به نجف اشرف رفتم. در نجف از درس اصول مرحوم «آیت‌الله ابوالقاسم خوئی» و روزها از درس فقه «آیت‌الله سید محمود شاهرودی» و «آیت‌الله بجنوردی» تلمذ می‌نمودم.»[1]

سفر به عراق نقش مهمی در بنیان نهادن وجه مبارزاتی شخصیت شیخ محمد مدنی داشت. وی در خصوص دوران سفر به عراق و اقامت در نجف ضمن اشاره به خاطره‌ای ابراز می‌دارد:

«در دوران اقامت در نجف اشرف سیدی با قیافه‌ای علمایی ماه مبارک رمضان در مسجد مرحوم شیخ انصاری، شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء و روزها بعد از نماز عصر – همه روزه – منبر می‌رفت. سبک منبرش نیز داستان‌سرایی و مدح صوفی‌ها به اسم عرفا و سپس اهانت به مراجع تقلید با عنوان افراد قشری و ظاهربین بود.

یک روز مرحوم «شیخ عبدالحسین خراسانی» فرزند استاد اخلاق، «حاج شیخ محمدعلی قوچانی» با چند نفر از بازاریان نجف اشرف به حجره من آمدند و درد دل کردند که این سید روی منبر، شهر نجف اشرف را بهم ریخته است… مع الاسف با مطالبی که این فرد بر سر منبر ابراز می‌دارد، در حال به آشوب کشیده شدن است. ایشان به بنده اظهار داشتند که ما شنیده‌ایم جنابعالی در مشهد مقدس، نزد میرزا آقای تهرانی فلسفه خوانده‌اید. شما چند جلسه پای منبر این سید بروید و نقاط ضعفش را به دست بیاورید.

بنده پیشنهاد آنان را پذیرفتم و شب با لباس مبدل پای منبرش رفتم و اسنادی علیه او تهیه کردم و با علاقه به «علامه شیخ عبدالحسین امینی» (صاحب کتاب شریف الغدیر) نشان داده و با ایشان در این مورد مشورت کردم که فرمودند این افراد هوچی به‌دنبال این می‌باشند که با یکی از بزرگان مناظره و سپس شایعه نمایند که ما شخصیت را محکوم کردیم. اما جنابعالی یک طلبه هستید، اگر شکست بخورید یک طلبه شکست خورده است و به حوزه صدمه وارد نمی‌شود و اگر او را شکست بدهید، در شهر نجف صدا می‌کند که طلبه خراسانی صدر عراقی را شکست داده است.

بالأخره یک روز بعد از منبرش بنده با شیخ عبدالحسین خراسانی، معلم اخلاق و یک بازاری پشت سر او راه افتاده و پس از گذر از چند کوچه به یک منزل رسیدیم. سید مذکور وارد آن خانه شد و ما نیز همراه او وارد شدیم.

وی گفت: من راضی نیستم شما وارد شوید. من گفتم: حضرت علی نیز راضی نیستند که تو علیه حوزه علمیه سمپاشی می‌کنی و روی منبر به اسم عرفان و عرفا تبلیغ مخالفین شیعه را می‌نمایی. سپس در داخل اتاق نشستیم.

اول شیخ عبدالحسین او را مقداری نصیحت کرد، سپس اینجانب وارد صحنه شدم و از کتاب منظومه حاج ملاهادی سبزواری صفحه‌ای را باز نمودم و گفتم بخوان. گفت: من منظومه نخوانده‌ام کتاب کلمات مکتوبه مرحوم فیض کاشانی را باز کردم و گفتم بخوان. دیدم این ناسیه به کلی پیاده است!

گفتم: تو که روی منبر علیه مراجع تقلید رجزخوانی داشتی، واقعاً با این بی‌سوادی که نه سواد فارسی داری و نه سواد عربی از حضرت على (ع) خجالت نمیکشی؟ او سکوت کرد.

سپس آن بازاری بعضی اشعار کفرآمیز وی را قرائت کرد و… بالأخره در کوچه و بازار صدا کرد که یک طلبه خراسانی او را محکوم نموده است. در این گیرودار عکسی از وی منتشر شد که در آن نشسته و یک صوفی کشکول به‌دست بالای سر صدر عراقی ایستاده و شعر زیر در آن نقش بسته بود:

چه خوش باشد شراب از دست ساقی/ بیاد اواست صدر عراقی

که در شهر نجف اشرف شایع شد، آن سید صوفی است و بحمدالله نیمه ماه فرار را بر قرار ترجیح داد و قبل از شب‌های قدر مدینه العلم نجف اشرف از شر وی راحت شد.»[2]

عرفان اجتماعی ناشر‌الاسلام گنابادی در برابر صوفیه

به این ترتیب وجوه فکری – عملی شیخ محمد مدنی شکل گرفت و از همان ابتدا نشان داد، رشد و تعالی خود را در هر دو منظر نظری و عملی مدنظر دارد. او با آگاهی از ظرفیت درونی خویش، مجاهدت‌های عملی را مکمل جهاد نفس ساخت تا الگویی تمام عیار از یک شخصیت روحانی مبارز به‌جا گذارد.

چنانچه اشاره شد، اهتمام به مقابله با تفکرات انحرافی صوفیان، مهم‌ترین جنبه عرفان عملیاتی -اجتماعی ناشرالاسلام گنابادی بود که به گفته خودشان ریشه در سال‌های دوران کودکی دارد:

«هشت ساله بودم که جمعی از مردم برای مراسم عقدبندانی دختر و پسری، پیاده به‌سمت بیدخت رفتند و من هم در آن مجلس شرکت کردم. هر کدام از صوفیانی که وارد مجلس می‌شد، خود را به خاک می‌انداخت و بلند می‌شد و دوباره خود را به خاک می‌انداخت، سجده می‌کرد و با یکدیگر مصافحه می‌کردند. البته نه به آن سبکی که اهل‌بیت (علیهم السلام) انجام می‌دادند.

سبک مخصوصی برای خود داشتند و دست همدیگر را می‌بوسیدند و می‌گفتند: داریم صفا می‌کنیم. یک نمد که قدیم از پشم ساخته می‌شد، بالای مجلس قرار داشت که این مکان اختصاص به جایگاه حضرت آقا داشت و مابقی مجلس از فرش پر شده بود.

جلسه پر شده و فقط همان جایگاه باقی مانده بود و در این حین یک روستایی وارد شد که از چیزی خبر نداشت رفت و در همان جایگاه نشست. یکی از مریدان جلو آمد و گفت: بلند شو بابا جان و آن مرد اعتنا نکرد یا گوشش سنگین بود و دیگری آمد با فریاد و عصبانیت دست آن مرد روستایی را گرفت و گفت: مگر نمی‌دانی که اینجا مکان حضرت آقاست!

البته نظیر این موضوع در تاریخ اتفاق افتاه بود؛ مانند داستان هارون و بهلول. روزی بهلول بر جایگاه هارون تکیه زود و کتک مفصلی از درباریانش خورد زمانی که هارون وارد شد، دید بهلول دارد گریه می‌کند. پرسید: چه شده؟ گفت: در جایی نشستم و آن‌ها مرا کتک زدند و گفتند که مسند هارون است. هارون گفت: من آن‌ها را تنبیه می‌کنم گریه نکن.

بهلول گفت: به حال تو گریه می‌کنم، در جای تو نشستم و کتک خوردم. وای بر تو که در جای موسی بن جعفر (علیه السلام) نشسته‌ای و ایشان را در زندان محبوس و مسندشان را غصب نموده‌ای.

بعد از این مراسم و صحنه‌هایی که از دراویش دیدم، کنجکاو شدم و به‌دنبال آن‌ها رفتم، ببینم چه می‌گویند؟ مسلک و عقیده‌شان چیست و چه کسانی هستند؟

تا کلاس ششم را خواندم و درس عربی را پیش مرحوم پدرم شروع کردم و دو سالی درس را ادامه دادم و بعد رفتم، به مشهد مقدس و ۱۰ سالی هم در آنجا ادامه دادم و همین‌طور در گوشه و کنار کتاب‌هایی را در خصوص تصوف و فرقه‌ها مطالعه می‌کردم تا اینکه در مراجعت از نجف اشرف در سال ۱۳۳۷ وارد روستا شدم.

در این حین ماه محرم پیش رو بود. رسم بود که هیئت‌ها در آن زمان از هفت، هشت روستا به‌صورت پیاده به‌سمت بیدخت سمت مقبره «ملاسلطان» یکی از اقطاب دراویش گنابادی، طی مسیر می‌کردند. این یک نوع بدعت بود که به‌سبب فقدان روحانی در آن منطقه به‌وجود آمده بود. بنده ۲۷ سال داشتم و در روستای خیبری ساکن و مشغول تبلیغ بودم که اعلام کردند، روز هفتم محرم قرار است، هیئت به‌سمت مزار ملاسلطان برود.

هرچه به سران قوم اصرار کردم که این کار درست نیست و یک بدعت است، مسلک صوفی‌گری انحرافی در دین مبین اسلام و مکتب تشیع است، پشتوانه اینها کشور انگلیس و دولت‌های استعماری است، به گوششان نرفت.

بزرگان روستا گفتند: ما از این‌ها می‌ترسیم؛ چون هر کس با ایشان مخالفت کند، کشته می‌شود.

وقتی دیدیم، امیدی به آن‌ها نیست، وقت نماز با مردم به‌صورت حماسی صحبت کردم و گفتم در این چند روز هر چه ثواب از عاشورا برده‌اید، با رفتن بر سر مقبره ملاسلطان همه را به باد می‌دهید. این‌ها اهل بدعت هستند، نباید بروید.

یکی گفت: بزرگان روستا ما را به زور می‌برند.

پیشنهاد دادم که فردا (روزی که قرار بود، به‌سمت بیدخت بروند)، شما در فلان خانه دور هم جمع نشوید تا این‌ها از این اجتماع شما سوء استفاده نکنند. بروید در مزارع و باغ‌هایتان مشغول به کار خود شوید و همین کار را کردند و از آن به بعد این بدعت برداشته شد.

در آن زمان کشور در قبضه بهائیت و صوفیه بود. این‌ها به «اقبال» فرزند «مقبل السلطنه» اعتراض می‌کنند که این شیخ دارد، آبروی ما را می‌برد و صوفی‌ها دارند، از صوفی‌گری برمی‌گردند و توبه می‌کنند. فکری بکنید.

اقبال گفت: یک پرونده سیاسی برایش درست می‌کنم و ۱۷ نفر از صوفیان آمدند و یک طومار برای من در محل زندگی‌ام درست کرده و گفتند: این شیخ از عراق آمده است و در منبرهایش علیه شاه سخنرانی می‌کند و می‌خواهد شاه را در سفری که به تربت حیدریه دارد، ترور کند. این شیخ را «عبدالکریم قاسم» از عراق فرستاده؛ همان دیکتاتوری که سلطنت عراق را نابود کرد.

خلاصه من را بردند، به مشهد مقدس در جلسه‌ای که تعدادی از علما حضور داشتند، محمد دادور گفت: دکتر اقبال دستور داده تا این شیخ را در میدان گناباد ۵۰۰ ضربه شلاق بزنیم و بعد هم به مشهد ببریم و سر به نیستش کنیم. «آیت‌الله سبزواری» در جواب این حرف دکتر اقبال گفته بود، غلط کرده به خدا قسم اگر یک ضربه شلاق به این شیخ بزنی روحانیون خراسان قیام می‌کنند.

با اقبال تماس می‌گیرند و می‌گویند ما نمی‌توانیم این کار را انجام دهیم. مملکت بهم می‌ریزد. وقتی آقای فلسفی واعظ را در تهران دیدم، گفتند: شلاق‌ها را خوردی؟ گفتم: قسمت نشد و بعد رو کردند به جمعیت و گفتند: من گمان نمی‌کردم که دکتر اقبال این قدر احمق باشد که برای به‌دست آوردن آن مرشد صوفیه در بیدخت گناباد دستور بدهد.

«آیت‌الله واعظ طبسی» در مجلسی رو کردند، به جمعیت و گفتند: همین آقا شیخی که الآن وارد شد، دکتر اقبال دستور شلاق ایشان را داده برای آن بوق علی‌شاه بیدخت و این جریان برای دکتر اقبال با بی‌آبرویی همراه بود. این کار باعث شد، شش ماه اقامت اجباری در مشهد برای ما انجام شود. بعد از شش ماه به روستا برگشتم، همه مشغول جشن عید غدیر بودند.

در این جشن مردم از شهرها و روستاهای مجاور نیز شرکت می‌کردند. در این بین عده‌ای از صوفیان فریب‌خورده از تهران، اصفهان و شهرهای دیگر به گناباد و بیدخت آمده بودند.

داستان غدیر خم را از زبان علامه امینی در کتاب الغدیر برایشان اینچنین شرح دادم: حدود صد هزار مرد و زن در مکان غدیر خم در رکاب پیغمبر (ص) اعمال حج را انجام داده بودند و ایشان آن جمله معروف را فرمودند و مردم با پیامبر بیعت می‌کردند.

در یک خیمه تشتی پر از آب قرار داشت و حضرت علی (ع) دست مبارکشان را در آب زدند و اعلام کردند هر خانمی که می‌خواهد با علی بیعت نماید، در داخل خیمه وارد شود و در تشتی که ایشان دستشان را در آن متبرک کرده دست خود را در آب کنید به نشانه بیعت.

بعد عرض کردم که ببینید بیعت با حضرت علی (ع) چگونه بوده ولی در این بیدخت خراب شده، زن‌ها را می‌برند، در یک خانه خالی با آن‌ها بیعت می‌گیرند. سبیل‌های آن‌ها تیغ کشید، عصبانی شدند و گفتند این شیخ چه می‌گوید؟ دراویش برای تجدید بیعت آمدند، این چه حرف‌هایی است که گفته می‌شود؟ خلاصه فرار را بر ماندن ترجیح دادند و رفتند.»[3]

بر سبیل محبت در رفتار ناشر‌الاسلام گنابادی

ناشرالاسلام با چنین روحیه‌ای به‌عنوان مبارز نستوح شهر گناباد، شهره و موفق شد با یاری مردم حسینیه‌های زیادی را در این شهر به‌عنوان پایگاه‌های اشاعه مبانی اسلام ناب محمدی و سبک زندگی عرفانی دایر سازد و در جنبه معرفتی نیز با هدایت و ارشاد مردم بر سر منابر و نگارش آثاری چند در مسیر روشنگری گام برداشت. کتاب‌های «در خانقاه بیدخت چه می‌گذرد؟»، «مسجد و خانقاه» و «خاطرات ناشرالاسلام گنابادی» از آن جمله‌اند.

مجاهدت‌های فرهنگی ایشان با آغاز انقلاب اسلامی در هر دو جبهه تداوم یافت و در صف روحانیون مبارز با رژیم پهلوی قرار داشتند. به سبب همین روحیه خاص است که ناشرالاسلام همواره از سوی جریان‌های صوفی و ضد انقلاب مورد هجمه واقع شده و با سوگیری و غلونمایی از وی به‌عنوان دشمن افراطی دراویش یاد می‌کنند، در حالی که سبک زندگی و سیره عملی ایشان گویای واقعیت است.

برای نمونه، مصطفی آزمایش، مأذون خارج‌نشین فرقه نعمت‌اللهی سلطانعلی شاهی گنابادی، اصلی‌ترین جریان صوفی‌گری در بیدخت و گناباد، ضمن مصاحبه‌ای با رسانه انگلیسی با اشاره به شیخ محمد مدنی مدعی می‌شود:

«در دوران پهلوی هم رضاشاه و هم محمدرضاشاه پهلوی به دراویش به‌ویژه دراویش گنابادی ارادت می‌ورزیدند. هر چند محمدرضاشاه رابطه خوبی با روحانیت غیرسیاسی حوزه علمیه قم داشت، اما قلباً به دراویش خیلی احترام می‌گذاشت و خیلی از نزدیکان شاه و افراد صاحب منصب در حکومت پهلوی جزء دراویش گنابادی بودند. اما پس از انقلاب یک نیروی بالقوه آزاد می‌شود که آن تحجر و ضدیت با آزاداندیشی است و آخوندهایی مانند محمد مدنی گنابادی که در زمان شاه خیلی با دراویش مخالفت می‌کرد، تقویت شدند.

به گفته خودش هر بار قرار بود، مجلس درویشی برپا شود، می‌آمدند اخلال به‌وجود می‌آوردند، مزارع و خرمن‌های دراویش را آتش می‌زدند. او در کتابی نوشته است، ۵۰ سال با دراویش مبارزه کرده است. اوایل انقلاب مدنی به افراد مختلفی پول داد و آن‌ها را سوار اتوبوس کرد و به گناباد آورد تا قطب وقت دراویش گنابادی، سلطان حسین تابنده، رضا علیشاه را آزار و اذیت کنند، منتها سلطان حسین تابنده به تهران رفت.»[4]

در حالی که شواهد به‌جا مانده از نوع برخورد و رفتار ناشرالاسلام با دراویش گویای حقیقتی برخلاف مدعای فوق‌الذکر است. ناشرالاسلام در یک مصاحبه ذیل پاسخ به پرسشی در خصوص خشم مردم گناباد در اوایل انقلاب از دراویش و احساس مسئولیت در این رابطه ابراز می‌دارد:

«مردم سوار کامیون‌ها شده و با ابزار کشاورزی بیل، چهارشاخ، چوب و… در خیابان سعدی گناباد صف کشیده بودند. وقتی از جریان مطلع شدم، احساس مسئولیت کردم به سرعت خود را به صحنه رساندم، از ماشین پیاده شدم خیلی‌ها از ماشین‌ها و کامیون‌ها پیاده شدند و اطراف بنده را گرفتند.

گفتم: «چه خبر است؟» گفتند: «حوصله ما سر آمده است. می‌رویم جواب چماق به دست‌های خانقاه را بدهیم» گفتم: «عزیزان مصلحت نیست فعلاً با پسر پهلوی درگیر هستیم. در گناباد درگیری داخلی مصلحت نیست. خواهش می‌کنم پراکنده شوید.»

متفرق کردن مردم احساساتی کار سختی بود ولی در آن روزها همه برادران و خواهران انقلابی، حسینیه گناباد را مرکز انقلاب اسلامی و بنده را دعاگو و خدمتگزار خود می‌دانستند، لذا با راهنمایی بنده به سختی قبول کردند و پراکنده شدند.

بعضی از دوستان حالا هم به من اعتراض می‌کنند و می‌گویند: باید اجازه می‌دادی مردم گناباد می‌رفتند، این کانون فساد را خراب می‌کردند.

اما اولاً بنده که نمی‌توانستم روی هوای نفس آن حرکت کور را که رهبری نداشت، تأیید کنم. ثانیاً، بر فرض که وارد بیدخت می‌شدند، کاری از پیش نمی‌بردند… ثالثاً، این عمل باعث مظلوم‌نمایی می‌شد و خانقاه بیدخت که با تشکیلات اینتلیجنت سرویس انگلیس ارتباط داشت، دنیا را پر می‌کرد که به اقلیت‌ها حمله می‌شود. رابعاً چهره انقلاب مشوه می‌شد.

افتخار ما این است که بهترین و پرجمعیت‌ترین راهپیمایی‌ها را داشتیم اما سنگی به شیشه نخورد. روزهای راهپیمایی به بانک‌ها پیغام می‌دادم، عکس شاه را بردارند؛ چون می‌دانستم، مردم احساساتی اگر عکس شاه را ببینند، سنگ‌ها را سرازیر می‌کنند. مسئولان بانک‌ها هم عکس را برمی‌داشتند و راهپیمایی‌ها بدون درگیری تمام می‌شد.»[5]

ایشان همچنین در خصوص ارتباط با عامه دراویش بیان می‌دارند:

«با عوام آن‌ها گرم و صمیمی بودم و بعضاً به مشکلاتشان رسیدگی و در حد توانم رفعشان می‌کردم و با سران یا نگهبانان خانقاه که اصلاً حاضر نبودند با ما صحبت کنند، به‌صورت جدی برخورد می‌کردم… .

مرد کشاورزی بر روی الاغ سوار بود و از مزرعه‌اش به‌سمت خانه برمی‌گشت، معمولاً صبح‌ها و عصرها با یکدیگر روبه‌رو می‌شدیم، اما هیچ کدام به هم اعتنائی نداشتیم. یک روز کوچه خلوت بود، موقعیت را مناسب دیدم و با محبت به آن صوفی کشاورز سلام کردم و یک جواب سلام با حالتی سنگین به ما داد و رفت.

آن کشاورز می‌رود به خانه از رفتار خود پیشمان و ناراحت می‌شود، می‌گوید: این مرد عالم که از نجف آمده و چند سال درس خوانده بر من که مردی عوام هستم، سلام می‌کند.

مرد کشاورز دیگر به بیدخت نرفت و صوفی‌گری را رها کرد ما می‌توانیم با رفتار خوب و مهربان خود مردم را از مسیر گمراه و اشتباه برگردانیم و به راه راست هدایت نماییم.»[6]

این سخنان نمایانگر رویکرد اخلاقی و به دور از هرگونه تعصب‌گرایی مورد ادعای صوفیان است که در سراسر حیات با برکت ایشان همواره بر همین سبیل ساری و جاری بود.

مرحوم ناشرالاسلام گنابادی تا پایان عمر در راستای اهداف روشنگرانه خویش گام برداشت و توصیه‌شان نیز همواره بر جمع میان سلوک نظری و عملی و تعالی نفسانی در سایه تحقق مسئولیت اجتماعی بود:

«اگر روحانیون و طلاب بتوانند در کنار فعالیت‌های تبلیغی کارهای عمرانی هم بکنند، تأثیر بیشتری دارد؛ مردم، دین‌شناس می‌شوند و خودشان نماز می‌خوانند و همه احکام دین را اجرا می‌کنند. در جایی دیدم که روز غدیر در مسجدی گردو تقسیم می‌کنند. پرسیدم: از کجا؟ گفتند: شخصی به مناسبت عید غدیر درخت گردویی را وقف کرده است تا بچه‌ها به بهانه گردوها داخل مسجد بیایند و کلمه‌ای از دین بیاموزند. این تشویق‌ها بسیار مؤثر است و کار خوب دیگر تبلیغات طلاب در سراسر روستاها رفتن به اردوهای جهادی، رساندن خدمات رفاهی و آموزشی و بالابردن فهم دینی مردم است.»[7]

 

[1]. شیخ محمد مدنی؛ از مناظره با منبری مروج صوفیگری در نجف تا مبارزه علیه دراویش گنابادی، مشرق نیوز، ۳۱ فروردین ۱۳۹۲.

[2]. همان

[3].  رهایی حجت الاسلام حاج شیخ محمد مدنی از پانصد ضربه شلاق با دخالت مرحوم آیت ا… فقیه سبزواری، گفتگو با مرحوم ناشرالاسلام، سایت مؤسسه دیده بان.

[4]. گفتگو با دکتر سید مصطفی آزمایش درباره عقاید و وضعیت دراویش گنابادی، کیهان لندن، دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶.

[5]. رهایی حجت‌الاسلام حاج شیخ محمد مدنی از پانصد ضربه شلاق با دخالت مرحوم آیت ا… فقیه سبزواری، گفتگو با مرحوم ناشرالاسلام، سایت مؤسسه دیده‌بان.

[6]. همان

[7]. همان.

 

ارتباط با ما: ferghepajoohi@gmail.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.