استاد شهید، مرتضی مطهری، محقق، متفکر، نویسنده و از دانشمندان اسلام‌شناس در قرن معاصر است که در لحظه لحظه انقلاب اسلامی نقش آفرینی کرد و همواره با قلم روشنگرانه خود، در برابر شبهات و تحریفات به شیوا‌ترین بیان قیام کرده‌است.

اینک نیز پس از سالها مجموعه آثار باقی مانده از این ایشان پاسخگوی سوالات بنیادین جوانان و متفکران در عصرهای گوناگون باشد.

از آشناترین موضوعات  ایشان «علل گرایش به مادیگری» است، کتابی که هسته اولیه آن به یک سخنرانی در سال ۴۸و۴۹ باز می‌گردد و شرح دهنده یکی از اساسی‌ترین دیدگاه‌های معلم شهید در مبحث منشاء دین است که «نظریه فطرت» نام دارد و این کتاب، با مبنا قراردادن باور میل درونی در گرایش به دین، دلایلی را بررسی می‌کند که باعث دوری مردم از عقاید دینی شده‌است.

لذا علامه شهید در بررسی علل گرایش بشر به مادیگری و خداناوری(آتئیست) را در هشت محور مورد بررسی و نقد قرار می دهد که در بخش اول این مقاله موضوع  نارسایى مفاهیم کلیسایى در مورد خدا و ماوراء الطّبیعه ارائه گردید در این بخش علت دیگر تحت عنوان خشونت های کلیسا بررسی می گردد که در ادامه این مطلب ارائه می گردد.

 

  • خشونتهای کلیسا[1]،

 تا اینجا نقش کلیسا را در گرایش به مادّیگری از نظر نارسایی مفاهیم الهی کلیسایی بیان کردیم. کلیسا از نظر دیگر نیز نقش مهمّی در سوق دادن مردم به ضدّ خدایی دارد که از نارسایی مفاهیم الهی کلیسایی بسی مؤثّرتر بوده است و آن تحمیل عقاید و نظریات خاصّ مذهبی و علمی کلیسا به صورت اجبار و سلب هرگونه آزادی عقیده در این دو قسمت است.

کلیسا علاوه بر عقاید خاصّ مذهبی، یک سلسله اصول علمی مربوط به جهان و انسان را که غالباً ریشه های فلسفی یونانی و غیر یونانی داشت و تدریجاً مورد قبول علمای بزرگ مذهب مسیح قرار گرفته بود، در ردیف اصول عقاید مذهبی قرار داد و مخالفت با آن «علوم رسمی» را جایز نمی شمرد، بلکه به شدّت با مخالفان آن عقاید مبارزه می کرد.

ما فعلاً به مسأله ی آزادی مذهب و عقاید مذهبی و اینکه اصول عقاید مذهبی اجباراً باید آزادانه مورد تحقیق واقع شود و گرنه با روح مذهب که هدایت و راهنمایی است منافی است، کاری نداریم. اینکه اصول دین باید تحقیقی باشد نه تقلیدی و یا تحمیلی، تزی است که اسلام طرفدار آن است؛ بر خلاف مسیحیّت که اصول دین را برای عقل، «منطقه ی ممنوعه» اعلام کرده است.

خطای عمده ی کلیسا در دو جهت دیگر بود:

  • یکی اینکه کلیسا پاره ای معتقدات علمی بشری موروث از فلاسفه ی پیشین و علمای کلام مسیحی را در ردیف اصول مذهبی قرار داد و مخالفت با آنها را موجب ارتداد دانست؛
  • دیگر اینکه حاضر نبود صرفاً به ظهور ارتداد اکتفا کند و هر کس که ثابت و محقّق شد مرتد است، او را از جامعه ی مسیحیّت طرد کند، بلکه با نوعی رژیم پلیسی خشن در جستجوی عقاید و ما فی الضّمیر افراد بود و با لطائف الحیل کوشش می کرد کوچکترین نشانه ای از مخالفت با عقاید مذهبی در فردی یا جمعی پیدا کند و با خشونتی وصف ناشدنی آن فرد یا جمع را مورد آزار قرار دهد.

این بود که دانشمندان و محقّقان جرأت نداشتند بر خلاف آنچه کلیسا آن را علم می داند بیندیشند؛ یعنی مجبور بودند آنچنان بیندیشند که کلیسا می اندیشد. این فشار شدید بر اندیشه ها که از قرن 12 تا 19 در کشورهای فرانسه، انگلستان، آلمان، هلند، پرتغال، لهستان و اسپانیا معمول بود، بالطّبع عکس العمل بسیار بدی نسبت به دین و مذهب به طور کلّی ایجاد کرد.

کلیسا محاکمی به نام «انگیزیسیون» یا «تفتیش عقاید» به وجود آورد که نام این محاکم از وظیفه ای که به عهده ی آنها گذاشته شده بود، حکایت می کند.

ویل دورانت می نویسد:

«محکمه ی تفتیش عقاید، قوانین و آیین دادرسی ای خاصّ خود داشت. پیش از آنکه دیوان محاکمات آن در شهری تشکیل شود، از فراز منابر کلیساها فرمان ایمان را به گوش می رسانید و از مردم می خواست که هر کدام، از ملحد و بی دین و بدعتگذاری سراغ دارند به سمع اعضای محکمه ی تفتیش برسانند. آنها را به خبرچینی، به متّهم ساختن همسایگان، دوستان و خویشاوندان تحریض و تشویق می کردند. . . به خبرچینان قول رازپوشی کامل و حمایت داده می شد و آن کس که ملحدی را می شناخت و رسوا نمی ساخت یا در خانه ی خویش پنهان می داشت، به لعن و تکفیر و نفرین گرفتار می گشت. . . طرق شکنجه در جاها و زمانهای مختلف، متفاوت بود. گاه می شد که دست متّهم را به پشتش می بستند و سپس با آنها می آویختندش. ممکن بود که او را ببندند چنانکه نتواند حرکت کند و آنگاه چندان آب در گلویش بچکانند که به خفگی افتد. ممکن بود که طنابی چند بر اطراف بازوان و ساقهایش ببندند و چندان محکم کنند که در گوشتهای تنش فرو رود و به استخوان برسد (1).»

و هم او می گوید:

«شماره ی قربانیان. . . از سال 1480 تا 1488 (یعنی در مدّت 8 سال بالغ بر)8800 تن سوخته و 96494 تن محکوم به مجازاتهای دیگر، و از سال 1480 تا 1808 بالغ بر 31912 تن سوخته و 291450 تن محکوم به مجازات های سنگین تخمین زده شده است. » (2)

جرج سارتون متخصّص و قهرمان معروف تاریخ علم، در کتاب «شش بال علم» بحثی تحت عنوان «جادوگری» باز کرده است و نشان می دهد که کلیسا به نام مبارزه با جادوگری چه جنایاتی مرتکب شده است. می نویسد:

«. . . علمای الهی و دین، آگاهانه یا ناآگاه، زندقه را با جادوگری یکی تصوّر می کردند. آدمی زود به این نتیجه می رسد که کسانی که با او توافق ندارند مردم بدی هستند. جادوگران مردان یا زنانی بودند که روح خود را به شیطان فروخته بودند. با فرض اینکه زندیقان و بددینان نیز رابطه ای با شیطان دارند، تنبیه کردن و عذاب دادن به آنها به سهولت جایز شمرده می شد و مردمی که در دین خود مستقیم بودند، ممکن بود با خود بگویند که این ماجراجویان و آشوبگران، جادوگرند و باید به همین صورت با ایشان معامله شود؛ نه شایسته ی آنند که ایمان صحیح داشته باشند و نه آنکه مورد عفو قرار گیرند. »

جرج سارتون از کتابی به نام «چکش ساحران» نام می برد که توسّط دو نفر کشیش دومینیکی به اشاره ی پاپ اینوسنت هشتم (پاپ 1484- 1492 میلادی) نوشته شد و در حقیقت، دستور العمل تفتیش عقاید متّهمان به زندقه و جادوگری بود. می گوید:

«کتاب چکّش دستور العملی برای راهنمایی بازرسان عقاید مردم بود و جزئیات طرز کشف و محکوم کردن و به مجازات رساندن ساحران در آن دیده می شود. . . ترس از جادوگران علّت اصلی کشتن ایشان بود و خود این کشتن سبب زیاد شدن ترس می شد. در آن زمان یک بیماری روانی توده ای پیدا شده بود که نظیر آن تا عصر منوّر حاضر دیده نشد. صورت مجلس بعضی از آن محاکمات به دقّت ثبت شده و برای ما باقی مانده است. بازرسان عقیده مردم بدی نبودند؛ خود را لااقل از حدّ وسط مردم بهتر می پنداشتند. مگر نه این است که لا ینقطع برای اعلای کلمه ی حقّ و نام خدا می کوشیدند و کار می کردند؟ ! نیکولارمی بازرس عقیده ی «لورن» سبب آن شد که نهصد جادوگر را در ظرف مدّت 15 سال (1575- 1590) به آتش بسوزانند. وی مرد با وجدانی بود! و در آخر عمر از آن جهت که از کشتن چند کودک چشم پوشیده بود، خود را گناهکار احساس می کرد: مگر کسی حقّ دارد از کشتن بچّه ی افعی خودداری کند؟ ! اسقف ترز پتر بینزفلد فرمان مرگ شش هزار و پانصد نفر را صادر کرده بود. »

آنگاه می نویسد:

«هنگامی که بازرسان عقیده به ناحیه ی تازه ای در می آمدند، اعلان می کردند که هر کس نسبت به ساحری مظنون است اطّلاعات خود را بدهد. اگر کسی اطّلاعات خود را مخفی می کرد، در معرض آن قرار می گرفت که وی را تبعید کنند و مبلغی به عنوان جریمه از وی بستانند. دادن اطّلاع در این زمینه عنوان تکلیف و وظیفه داشت و کسانی که خبر می دادند نامشان افشا نمی شد. اشخاص متّهم را- که ممکن بود در میان آنان کسانی بوده باشند که دشمنان شخصی، بی جهت در حقّ ایشان سعایت کرده اند- از جرمی که به ایشان نسبت داده شده و از دلایل آن جرم، بی خبر می گذاشتند. چنان فرض و قبول می شد که این مردم، گناهکار و بزهکارند و بر ایشان بود که گناهکاری خود را ثابت کنند. داوران هرگونه وسیله ی فکری و بدنی را برای وادار کردن ایشان به اعتراف به گناه و شناساندن همدستان خود به کار می بردند. برای تشویق متّهمین به اعتراف، وعده ی بخشش یا تخفیف به ایشان می دادند. ولی آن داوران چنان می پنداشتند که برای وفا کردن به عهدی که با جادوگران و بددینان بسته اند، هیچ الزام اخلاقی ندارند و این وعده را برای مدّت مختصری که در آن فاصله متّهم آنچه گفتنی است بگوید، مراعات می کردند. هر عمل خارج از حدود شرافتمندی را که نسبت به آن متّهمان انجام می شد، چون به منظور مقدّسی می دانستند، روا می داشتند. هر چه بیشتر مردم را عذاب و شکنجه می دادند، این کار را ضروری تر تصوّر می کردند. اینها که گفتیم ممکن است به آسانی با مراجعه به چکش و کتابهای دیگر و نیز به صورت مجسّم تر با مطالعه ی صورت مجلسهای محاکمات که عددشان فراوان است، تأیید شود(3).

جرج سارتون پس از سه چهار صفحه بحث در این زمینه، می گوید:

«اعتقاد به جادوگری به راستی یک بیماری دماغی بود که از سفلیس خطرناک تر بود و سبب مرگ وحشت انگیز هزاران مرد و زن بی گناه شد. از آن گذشته، توجّه به این امر جنبه ی تاریکی از رنسانس را نشان می دهد که معمولاً فریبندگی آن از چیزهای دیگری که معمولا درباره ی این دوره گفته می شود کمتر است، ولی دانستن آن برای فهم صحیح حوادث این دوره ضرورت دارد. رنسانس دوره ی طلایی هنر و ادبیّات بود، ولی در عین حال، دوره ی عدم تسامح دینی و قساوت و بیرحمی نیز بود. نامردمی آن دوره به اندازه ای است که جز در زمان حاضر در هیچ دوره ای چنین نبوده است(4)».

مذهب که می بایست دلیل هدایت و پیام آور محبّت باشد، در اروپا به این صورت درآمد که مشاهده می کنیم. تصوّر هر کس از دین و خدا و مذهب، خشونت بود و اختناق و استبداد. بدیهی است که عکس العمل مردم در مقابل چنین روشی جز نفی مذهب از اساس و نفی آن چیزی که پایه ی اوّلی مذهب است، یعنی خدا، نمی توانست باشد.

هر وقت و هر زمان که پیشوایان مذهبی مردم- که مردم در هر حال آنها را نماینده ی واقعی مذهب تصوّر می کنند- پوست پلنگ می پوشند و دندان ببر نشان می دهند و متوسّل به تکفیر و تفسیق می شوند، مخصوصاً هنگامی که اغراض خصوصی به این صورت در می آید، بزرگترین ضربت بر پیکر دین و مذهب به سود مادّیگری وارد می شود.

پایان بخش دوم

پی نوشت ها:

1- تاریخ تمدّن، ج /18ص 349 و 351.

2- همان کتاب، ص 360.

3- شش بال، ص 296- 298.

4- همان کتاب، ص 303.

 

[1] – مجموعه آثار شهید مطهری . ج1، ص: 488-493

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.