دام‌گستری جریان تبشیر برای نخبگان
تا به امروز داستان‌های زیادی از تمرکز جریان تبشیر بر پناهجویان خارجی منتشر شده که اغلب آن‌ها در خصوص اقشار فقیر به‌لحظ مادی، معنوی و اندیشه‌ای می‌باشد. داستان پیش رو اما ماجرایی است، متفاوت. اینجا نه با یک فرد معتاد بیکار و یا شکست‌خورده بلکه با خانواده‌ای نخبه مواجه‌ایم که زندگی شان دستمایه دام تبشیر گشته و با وجود تلاش‌های بسیار مرد برای حفظ بنیان خانواده اما شعله‌های آتش فریب دامن‌گیرشان شده شاکله خانواده را فرومی‌ریزد آنچه در پی می‌آید.

داستان زندگی آقای دکتر عباس‌ راد، عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی تهران است. ایشان ۳۷ ساله، فارغ‌التحصیل مقطع دکترای رشته مهندسی صنایع هستند که حضور در خارج از کشور برای ادامه تحصیل زندگیشان را دستخوش جریان صلیبی قرار داد.

خداوند متعال می فرماید: «ما بشر را در رنج (سختی) آفریدیم.»[1] سختی و دشواری با زندگی آدمی ممزوج است و البته شکل‌دهنده به شخصیت و متعالی‌ساز روح او. زندگی من هم مثل همه آدم‌ها با فراز و نشیب‌هایی همراه بوده تا آن خمیرمایه فرم گرفته و راه خود را در مسیر حقیقت و کمال بیابد. اما آنچه شاید سرنوشت و ماجرای مرا از دیگران متمایز می‌سازد، مواجهه‌ام با یک امتحان دشوار الهی و عبور از آن با تکیه و توکل به ذات حق تعالی بود؛ مواجهه‌ای دشوار، ظریف و حساس که اگر دست از پا خطا کرده و تسلیم عواطف و احساسات می‌گشتم، شاید امروز اینجا نبودم تا داستانم را به‌عنوان هشداری برای دیگران بازگو کنم.

همه چیز تا وقتی در ایران بودم، به روال عادی و منطقی پیش می‌رفت و بد و خوب می‌گذشت. داستان دراماتیک من اما از سال ۱۳۸۹ شروع شد. چند سالی بود که ازدواج کرده و صاحب یک پسر شده بودم. علاقه و جدیتم در تحصیل مانعی برای ازدواجم نبود و در کنار همسر و پسرم «آرمین»، سال‌های تحصیل را با روحیه و موفقیت بیشتری طی می‌کردم.

دانشجوی دکترای رشته مهندسی صنایع در دانشگاه صنعتی امیرکبیر بودم که فرصت مطالعاتی طی این دوره در یکی از دانشگاه‌های معتبر خارجی نصیبم شد. موفقیت و پیشرفت تحصیلی که تا اینجا برایش زحمت کشیده بودم، از همه چیز مهم‌تر بود. پس خیلی زود مقدمات سفر به کشور انگلستان و ادامه تحصیل در دانشگاه «کرانفیل» را فراهم کردم. هدفم تمرکز بر تز دکترایم بود.

در ابتدا ناچار شدم به‌تنهایی به این کشور عزیمت کنم اما انتظار طولانی نبود و حدود سه ماه بعد همسر و پسرم نیز به من ملحق شدند. این‌بار با خیالی آسوده‌تر مشغول تز دکترایم شدم به‌ظاهر همه‌چیز خوب پیش می‌رفت و فقط چند ماهی به پایان کار و تکمیل تحصیلاتم باقی مانده بود که رفته‌رفته متوجه مسائلی در اطرافم شدم.

همسرم از همان ابتدا همواره می‌گفت علاقه زیادی دارد که در کشور انگلستان بماند، اما من چندان جدی نمی‌گرفتم و با خود می‌گفتم، او هم مثل من دوری خانواده و خاک کشورش را تاب نیاورده و چند ماه بعد دوباره به ایران بازخواهیم گشت. اما گویا مسئله عمیق‌تر از این‌ها بود؛ چیزی که بعدها فهمیدم و البته خیلی دیرتر از آن‌که بشود کاری کرد.

بالآخره آن چند ماه پایانی هم گذشت و هرچه به انتهای تحصیلات من نزدیک‌تر می‌شدیم فشارهای همسرم برای ماندن بیشتر و بیشتر می‌شد. رفتارهایش کاملا تغییر کرده بود، گاهی از انجیل و مسیحیت حرف می‌زد و زمانی از مسائل سیاسی و اخبار جهت‌دار شبکه‌های غربی درباره ایران. تا به حال او را در این وضع ندیده بودم. فهمیدم قضیه خیلی جدی‌تر از آن چیزی است که من تصور می‌کرده‌ام نجات زندگی‌ام در درجه اول اهمیت قرار داشت.

بنابراین درس و تحصیل را رها کرده و پنهانی شروع به تحقیق در این زمینه کردم. در جریان کنکاش‌هایم به حقایق باور نکردنی دست یافتم؛ چیزهایی که باورش برایم سخت بود. همسرم در طول مدت حضورمان در انگلیس به دور از چشم من تلاش‌هایش برای ماندن را آغاز کرده بود. او با افرادی آشنا شده و از آن‌ها برای پناهندگی مشاوره گرفته بود.

من تا آن زمان هیچ‌چیز درباره پناهندگی و روش‌های پناهنده شدن نمی دانستم. شروع به تحقیق کردم، فهمیدم همسرم بدون اطلاع من درخواست پناهندگی داده و این درخواست مورد پذیرش کشور انگلیس قرار گرفته باورم نمی‌شد. هضم این مسئله برایم خیلی دشوار بود. ناگهان زیر پایم خالی شد. گیج شده بودم و نمی دانستم باید چه واکنشی داشته باشم. مدام این جملات همسرم در گوشم تداعی می‌شد که می‌گفت: «من می‌خواهم بمانم. دوست داری بمان، دوست نداری برگرد.»

آن زمان فکر می‌کردم، برای ترغیب من این‌طور رفتار می‌کند اما حالا علت آن بی‌تفاوتی‌ها و تغییرات را فهمیدم. او تصمیم خودش را عملی کرده بود با من یا بدون من هیچ اهمیتی برایش نداشت. فقط می‌خواست بماند. جاذبه‌های این کشور و آشنایی‌اش با جریان‌هایی تازه که بعدها فهمیدم تمام ذهنش را مسخ کرده بود.

وقتی توانستم کمی بر خود مسلط شده و ذهن مشوشم را آرام نمایم، بلافاصله شعله‌های نگرانی بابت وضعیت پسرم در وجودم زبانه کشید. از همسرم ناراحت بودم و دیگر فقط به پسرم آرمین فکر می‌کردم. از همان‌جا به‌صورت جدی وارد عمل شدم. ابتدا به وزارت کشور انگلیس مراجعه کردم تا وضعیت دقیق همسر و پسرم به‌لحاظ قانونی و حقوقی برایم روشن شود. گفتند همسرت درخواست پناهندگی داده و این درخواست مورد پذیرش قرار گرفته؛ چون جانش در ایران در خطر است و شما تنها در صورتی می‌توانید فرزندتان را با خود به ایران ببرید که همسرتان از اینجا اخراج شود.

از دروغ های همسرم برافروخته شده و گفتم او ادعای کذبی مطرح نموده و به هیچ وجه جانش در خطر نیست. اصلا همسر من شخصیت سیاسی نیست یا کسی که بخواهد تحت تعقیب باشد. در ضمن در کشور ایران همه چیز آرام است و کاری به کسی ندارند.

صحبت‌های من ضمیمه پرونده‌ای در این زمینه شد تا به اصطلاح مورد رسیدگی قرار بگیرد، اما این مسئله خیلی طولانی شد و هیچ اتفاقی نیفتاد مستأصل و نگران مجدداً جستجوهایم را شروع کردم. باید تلاش می‌کردم، پای آینده پسرم در میان بود. حتی با وجود تمام ناراحتی که از همسرم داشتم ته دلم دوست داشتم، برای بازگرداندن او هم کاری بکنم. پس یکبار دیگر دست به کار شدم.

این بار با برخی از دوستانم در این‌باره مشورت کردم. فهمیدم در انگلیس بر اساس سه عامل به افراد ایرانی اجازه پناهندگی داده می‌شود: مسئله سیاسی، مذهبی و اجتماعی. در بحث سیاسی افراد مدعی می‌شوند که دیدگاه سیاسی ما با دیدگاه مرسوم یک کشور یکی نیست و به همین خاطر، تحت تعقیب هستیم.

در مورد عامل مذهبی هم می‌گویند ما دینمان را تغییر داده ولذا تحت تعقیب قرار داریم. پناهندگی اجتماعی هم بر می‌گردد، به مسائل اجتماعی مثل شریک غیر رسمی در زندگی. با این اطلاعات ذهنم بازتر شده و توانستم مسائل را بهتر تجزیه تحلیل کنم.

با توجه به بی‌نتیجه ماندن پرونده سیاسی، حتما پای دو عامل دیگر وسط بود. همین‌جا بود که سرنخ‌ها بیشتر نمایان شد و خط و ربط میان آن تغییرات ظاهری و رفتاری، رفت‌و‌آمدهای مشکوک، مطالبه برخی کتب مانند انجیل و… توسط همسرم با بحث تقاضایش برای پناهندگی مثل صحنه‌های یک فیلم از مقابل چشمانم عبور می‌کرد.

از آن به بعد همسرم را به دقت زیر نظر گرفتم. متوجه شدم پنهانی به یک کلیسا رفت وآمد دارد. گویا در جریان تلاش‌هایش برای ماندن با افرادی آشنا می‌شود که به او پیشنهاد می‌دهند با تغییر دین و گرویدن به مسیحیت، پناهندگی اخذ کند. همسرم هم پس از کمی آمدوشد در فضای کلیسا و حضور در مراسم مختلف و جمع‌های آن کلیسا که میان‌شان ایرانی‌های زیادی هم دیده می‌شد، به‌تدریج تحت تاثیر قرار گرفته و نه تنها برای اخذ مجوز پناهندگی بلکه تحت نفوذ این جریان به مسیحیت علاقه‌مند شده و آن را ابراز نموده بود.

تمام تغییر رفتارها و رفت‌وآمدهای مشکوکش در این اواخر هم مربوط به حضور در همین کلیسا و مراسم مختلف آن بوده است. او که دیگر خود را «مسیحی» معرفی کرده بود. در صدد بود با اخذ تاییدیه به عنوان یک «نوکیش مسیحی» از سران آن کلیسا، مسئله پناهندگی خود را نیز حل و فصل نماید.

اینجا بود که علت تمام بی‌تفاوتی‌هایش طی ماه‌های آخر را دریافتم. آشنایی‌اش با این جمع و آموزه‌های مسیحی رفتارش را کاملا دگرگون کرده بود. چنان شیفته آن جمع‌ها، مراسم، سرودخوانی و فضای به ظاهر زیبا و خوش آب و رنگ کلیسا شده بود که همه چیز را فراموش کرده بود.

به ویژه اینکه از این راه می‌توانست، به خواسته اصلی‌اش یعنی ماندن در آن کشور هم برسد. تحمل این شرایط را نداشتم و نمی‌خواستم بپذیرم که همه‌چیز تمام شده. می‌دانستم کلنجار رفتن با همسرم که گویا مغزش را در آن محیط شست‌وشو داده بودند، هیچ فایده‌ای نخواهد داشت.

پس از راه دیگری وارد شدم، به آن کلیسا (واقع در شهر هادسفیلد) رفتم و با کشیش آن صحبت کردم. گفتم همسرم در حقیقت فقط برای اخذ پناهندگی به مسیحیت گرویده و این کار ممکن است، به جدایی ما بینجامد. از او پرسیدم، دیدگاه مسیحیت در مورد خانواده چیست؟ پاسخ داد: در سیستم خانوادگی ما چیزی به عنوان طلاق وجود ندارد.

او مسائل مختلفی را مطرح کرد، همان صحبت‌های همیشگی و به‌ظاهر زیبای مسیحیان درباره محبت ،عشق، خدمت و…. . به نظر می‌رسید قصد داشت، مرا هم نرم کند. کلافه شده بودم. صحبت‌های زیادی میان ما ردوبدل شد و هر یک می‌کوشیدیم دیگری را قانع کنیم تا اینکه او مسئله «دروغ» و قبح آن در مسیحیت را مطرح کرد.

بلافاصله گفتم اگر این موضوع حقیقت دارد، باید آگاه باشید که این خانم به شما دروغ گفته چون همسرم مدعی شده بود، به‌تنهایی از ایران آمده از طرفی، او الآن پیش من نیست و خانواده را ترک کرده. بنابراین نمی‌تواند آدم راستگویی باشد. با تمام توانم کوشیدم قانعشتان کنم که در بازگرداندن همسرم، جدی هستم. آن‌ها هم که از اقناع من ناامید شده و از طرفی کار کردن روی این «کیس» را دشوار و بی‌نتیجه ارزیابی نموده بودند. اما در نهایت کوتاه آمده و همسرم را به‌عنوان نوکیش مسیحی، تأیید نکردند.

بالآخره بعد از مدت‌ها دوندگی و کشمکش با خود گفتم تلاش‌هایم بی‌نتیجه نبوده و باید برای نجات زندگی‌ام کوشش بیشتری کنم اما هنوز این احساس کامل نشده بود که با مسئله دیگری مواجه شدم. همسرم که متوجه کارها و تحقیقاتم شده بود، در طول این مدت بیکار نشسته و با درک اینکه احتمالا دیگر از مسیر کلیسا قادر نخواهد بود، نقشه‌اش برای ماندن را عملی سازد، این بار از راه دیگری وارد شده بود.

هر چه من برای مرمت شکاف ایجاد شده میان خود و همسرم تلاش می‌کردم، او دیوار دیگری میانمان حائل می‌کرد. دیگر او را نمی‌شناختم. آشنایی‌اش با جریان تبشیری از وی آدم دیگری ساخته بود. در ظاهر از محبت و عشق حرف می‌زد اما رفتار و منشش بوی نفرت و خودخواهی می‌داد. درست همان چیزی که در جریان گفتگوهایم با سران این جریان در کلیسا فهمیده بودم.

بله، آن‌ها کارشان را خوب انجام داده بودند. فقط کافی بود، فردی مثل همسرم اندکی در باورهایش آن طور که باید محکم نباشد و پای انگیزه‌هایی مثل پناهندگی یا منافع مادی وسط باشد، بلافاصله دام پهن کرده با جذابیت‌های ظاهری و از محبت دم زدن‌ها افراد را جذب کرده و برای خدمت تربیت می‌کنند.

البته خدمت به خود جریان تبشیر، نه آن‌گونه که ادعا می‌کنند، به خدا یا مردم. آنجا هم که منافع و اهدافشان را در خطر ببینند، بی‌درنگ پا پس کشیده و روی فرد دیگری سرمایه‌گذاری می‌کنند. درست همان‌کاری که با همسرم کردند.

زندگی‌ام به بن‌بست رسیده بود؛ همسرم که تلاش‌هایش برای اخذ پناهندگی در دو حوزه سیاسی و مذهبی با شکست مواجه شده بود، این بار از آخرین راه اقدام کرد؛ یعنی مسیر اجتماعی. باورش سخت بود ولی درست حدس زده بودم، او با گزینش و معرفی فردی به‌عنوان شریک غیررسمی در زندگی‌اش تقاضای پناهندگی خود را دنبال کرده بود.

این حرکت او از ظرفیت تحمل من خارج بود. از طرفی دیگر نه فرصت زیادی برای ماندن داشتم و نه پول کافی. فشار زیادی روی خود احساس می‌کردم. یکبار دیگر و این‌بار فقط به‌خاطر پسرم تلاش کردم تا حداقل او را با خود به ایران بازگردانم. اما اجازه این کار به من داده نشد. در واقع، از زمانی که همسرم از این مسیر، درخواست پناهندگی داده بود، امکاناتی چون خانه و درآمد ماهانه در اختیارش گذاشته بودند.

به وزارت کشور مراجعه کرده علیه همسرم شهادت دادم. اما نتیجه‌ای نداشت. همسرم وکیل گرفته بود و طی نامه‌ای به من اعلام شد که دیگر نباید هیچ ارتباطی با ایشان داشته باشم. حتی پلیس هم یکبار به‌صورت تلفنی به من هشدار داد، حق نزدیک شدن به خانه همسرم را ندارم.

دیگر چاره‌ای نداشتم فشار مشکلات خانوادگی و اقتصادی در نهایت مرا به تسلیم واداشت. مستاصل و درمانده به ایران بازگشتم. مدت‌ها بابت این واقعه با خود درگیری داشتم و آنچه طی این مدت کوتاه بر سرم آمده بود، ناباورانه مرور می‌کردم. رنج دوری از پسرم آرمین بیش از هر چیز آزارم می‌داد.

با خود مسائل را حلاجی می‌کردم. اینکه از کجا پای جریان تبشیر به زندگ‌مان باز شد و چطور همسرم به طمع ماندن در انگلیس فریفته این جریان شد و اظهار محبت‌هایشان را باور کرد. محبت و عشقی که کاش حقیقت داشت، اما در نهایت آدم دیگری از همسرم ساخت.

شک نداشتم، مشاهده دوگانگی و تضاد گفتار و رفتاری سران این جریان که پس از مدتی او را کیس مناسبی تشخیص نداده و دور انداخته بودند، در شکل‌گیری این شخصیت جدید که خودخواهی و منفعت‌طلبی شاخصه بارزش بود، نقش مؤثری داشته.

این مسئله درست از آب درآمد؛ گویا دوگانگی و تضادهای درونی همسرم، بابت این قضایا تشدید هم شده بود؛ چراکه مدتی بعد از طریق برخی از دوستانم در انگلیس متوجه شدم، او کمی پس از گرفتن پناهندگی به «فرقه بهائیت» گرویده دیگر تعجب نمی‌کردم؛ چون او با کسی که من می‌شناختم فرسنگ‌ها فاصله داشت.

آشنایی‌اش با تبشیر و آموزه‌های این جریان مقدمه‌ای بود، برای اضمحلال درونی باورها و اعتقاداتش که در نهایت به سقوطش در این منجلاب ختم شد. جالب آن‌که آشنایی‌اش با این فرقه بر میزان کینه‌ها و خشم فروخورده‌اش افزوده بود. چون کمی بعد ایمیلی از وکیلش دریافت کردم، مبنی بر لزوم حضور در دادگاه. گویا از من شکایت خانوادگی کرده بود. هر چند به‌خاطر حضور در ایران نتوانستم در آن دادگاه شرکت کنم.

گرایش وی به فرقه بهائیت آخرین رشته‌های اتصال عاطفی میانمان را برای همیشه پاره کرد و امروز تنها اندیشه دوری از پسرم آرمین آزار دهنده است. هر چند فکر کردن به همسرم به‌عنوان فردی که در درجه نخست قربانی طمع خود و در درجه دوم فریفته دام جریان تبشیری شد، همواره ذهنم را آزار می‌دهد.

این مسئله صرف‌نظر از بعد عاطفی و خاطرات سال‌های زندگی مشترک، به‌لحاظ انسانی نیز تأثر برانگیز است. دام‌گستری جریانهایی چون مسیحیت تبشیری و بهائیت برای افراد، به‌ویژه اقشاری خاص چون پناهجویان یا دانشجویان ساکن در خارج از کشور، خطری غیرقابل اغماض است. اینکه ممکن است بنیان‌های یک خانواده دیگر همچون ما این‌گونه آتش گرفته ویران شود، دلم را به درد می‌آورد. امروز هم به‌همین خاطر اینجا هستم و با اینکه یادآوری هر لحظه از گذشته‌ام، بسیار تلخ و آزار دهنده است اما ماجرای زندگی‌ام را بیان کردم تا اقشار در معرض خطر آگاه شده و با چشم باز عمل نمایند.

آن‌ها باید دقت کنند، جریان‌هایی مثل مسیحیت تبشیری با تمرکز روی افراد آسیب‌پذیر و مسئله‌دار اهداف خود را به‌صورت خزنده پیش می‌برند. در مورد همسر من با درک انگیزه‌اش برای اخذ پناهندگی و مشکلات خانوادگی‌مان در ابتدا او را موردی مناسب تشخیص داده و جذب نمودند، در مرحله بعد تلاش کردند، از طریق وی مرا هم متقاعد کنند که مؤثر نیفتاد، بعد خودشان وارد عمل شدند، اما باز هم نتیجه‌ای نگرفتند.

البته آثار مشاهده دوگانگی و تضادهای این جریان به تخریب بنیان‌های اعتقادی همسرم انجامید و در نهایت او را به قهقرای دیگری یعنی فرقه بهائیت کشاند. امیدوارم خداوند به‌خاطر فرزندم هم که شده بار دیگر او را مشمول الطاف خود قرار داده و به مسیر درست و حقیقی هدایت نماید.

با وجود رنج وصف‌ناپذیر جدایی و دوری از پسرم آرمین، اما خداوند را شاکرم که درگیر آن جریان نشده و با توکل بر او این دشواری‌ها را تاب آوردم. امروز در سایه همین صبر و ایمان دوباره ازدواج کرده و صاحب فرزند دیگری شده‌ام که هزاران بار بابت آن شکرگزارم.

[1]. سوره مبارکه بلد، آیه ۴.

 

ارتباط با ما: ferghepajoohi@gmail.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.