نویسنده: فاطمه الهی
«بنیادگرایی» واژه گوش آشنای این روزها که بیشتر با تعصب، خشونت و افراطگرایی تداعی شده و بلافاصله «داعش»، «طالبان» و امثالهم را در اذهان عمومی به تصویر میکشد، برخلاف کلیشههای رایج، ریشهای کاملاً غربی داشته و از دل مسیحیت برمیخیزد. بهتعبیر بهتر، برای نخستینبار این اصطلاح در یکی از فرقههای مسیحی (پروتستان) بهکار گرفته شد و طی روندی تدریجی جای خود را در ادبیات عمومی جهان و بهخصوص جنبههای مختلف حیات اجتماعی – سیاسی باز کرد. بنیادگرایی مسیحی جایگاه و نقشی اساسی در این دین دارد، اما شاید آنطور که باید شناخته نشده و بهویژه ابعاد و دامنه نفوذش در ساحات سیاسی کشورهای غربی و از همه مهمتر ایالات متحده مورد توجه قرار نگرفته است و صد البته، عملکرد و خط دهی امپراطوری رسانهای در چرخش اذهان بهسمت معانی برساختهشده از بنیادگرایی، در محور این اغفال و بیتوجهی قرار دارد.
اگر امروز بخش عمده اخبار و اطلاعات منتشرشده در رسانهها حول محور اقدامات اغلب خشن و افراطی جریانهای بنیادگرای اسلامی در غرب و شرق عالم میچرخد، این بنیادگرایی مسیحی است که در دل آمریکا و فرانسه یکهتازی نموده و مسیر سیاست داخلی و خارجی را ترسیم میکند. بنابراین با وجود بررسیهای پراکنده جا دارد، این مفهوم بار دیگر و اینبار از زوایایی تازه مورد توجه قرار گیرد که اساساً مطالعه جریانشناسانه این دست موضوعات و دستیابی به تحلیلهای صحیح در گرو بررسیهای به روز و مکرر آثار و پیامدهایشان است. نوشتار پیش رو نیز تلاشی است در همین راستا.
ریشهها
بنیادگرایی، واژهای است، بحث برانگیز بهویژه آنجا که دستمایه منکوب کردن رقیب شود بههمین خاطر چارچوبهای مفهومی زیادی برای این اصطلاح عرضه شده، اما بهلحاظ لغوی بنیادگرای یا «فاندامنتالیسم» (fundamentalism)، بهمعنای حفظ اصول و مبانی است که رجوع به آنها به نحوی توصیه میشود. بنیادگرایی بر مبادی و اصول نخستین و سنن بنیادینی تکیه میکند که در یک مکتب فکری یا مذهب با ارجاع به بنیانگذار، بهطور همه جانبه و برگشت ناپذیر مورد قبول واقع میشود و هرگونه تفسیر تاریخی و نسبی را نسبت به این مبادی رد میکند.
ریشههای بنیادگرایی را باید در شاخه پروتستان دین مسیحیت جستجو کرد. در واقع، «بنیادگرایی نیز همچون توتالیتاریسم قرن بیستم زاییده مدرنیسم است و بسان همزادش رو در روی خالق خود ایستاد.» بنیادگرایی نخستین بار حدود سال ۱۹۱۰ میلادی در واکنش به الهیات لیبرال ظهور کرد و سابقه چندانی در کلام و الهیات ندارد. «بنیادگرایی مسیحی درصدد بود تا عناصر هویتساز پیشامدرن را بازسازی کند. بیجهت نیست که تأکید اصلی جنبش بنیادگرایی مسیحی بر مخالفت با سکولاریسم اندیویدوآلیسم و همچنین تحکیم بنیان خانواده است. شاید این جنبش بهدنبال آن بوده تا خدا دولت و خانواده را در کادوی بنیادگرایی مسیحی پیچیده و به انسان پسامدرن تقدیم کند. بنیادگرایی مسیحی ضمن تأکید بر عناصر سه گانه فوق نقش محوری به دین داده و همه امور را در سایه آن تفسیر میکند. چنین نگرش جامعی به دین با تکیه بر عناصر پیشامدرن موجب بروز تحولات گسترده در کشورهایی شده که بنیادگرایی در آنها نضج گرفته است.»[1]
«این اصطلاح در اوایل دهه بیستم میلادی در ایالات متحده آمریکا ظهور و بروز یافت. برای این امر دلایل مختلفی میتوان ذکر کرد، از جمله:
- مهاجرت کاتولیکها و یهودیان از اروپا به آمریکا در نیمه دوم قرن نوزدهم. مهاجرتی که در پی یافتن شغل و برخورداری از شرایط اقتصادی بهتر شکل گرفت. این امر در شکلگیری تفکرات و دیدگاههای فرهنگی مختلف نقش داشت.
- جنگ داخلی در دهه ۹۰ قرن نوزدهم که باعث افزایش اختلاف میان شمال و جنوب ایالات متحده در عرصههای اقتصادی و مالی شد.
- ارائه «نظریه تکامل» «داروین» و تنش آن با ماجرای آفرینش در سفر پیدایش کتاب مقدسی.»[2]
برخی رواج اصطلاح بنیادگرایی در مطبوعات آمریکا را به اختلاف کلیساها با مورد اخیر نظریه داروین در دهه دوم قرن بیستم نسبت میدهند که نمودی بود، از شکلگیری طیفی بزرگ از یک اندیشه تازه در آن کشور.
در عین حال، «شرایط رکود بزرگ ۱۹۲۹ در آمریکا، زمینه را برای نقدنوگرایی و پیشرفت بهصورت جدی مطرح کرد. از اینجا بود که کمکم جنبش بنیادگرایی وارد یک مهمانی ناخوانده به نام سیاست شد. دشمنی با کمونیسم که مورد اجماع ملت بود، بهوسیله جنبش بنیادگرایی بهصورت یک جریان مردمی درآمد و آرای دیوانعالی در خصوص ممنوعیت برگزاری نماز در مدارس و جواز سقط جنین مورد انتقاد قرار گرفت و از همه مهمتر اینکه جنبش بنیادگرایی با این اصل قانون اساسی که باید کلیسا و دولت جدا باشند، به مخالفت پرداخته و از طریق اعمال فشار بر کاخ سفید و کنگره در سیاستهای عمومی آمریکا و همچنین پیروان عمومی خود تأثیر گذاشت.»[3]
بنابراین، جنبش بنیادگرایی بهدلیل مخالفت با لیبرالیسم و اعتقاد به خطاناپذیری متون و معجرات کتاب مقدس، بهویژه تولد مسیح از مریم باکره و بازگشت مسیح، رشد و نمود پیدا کرد. این جنبش به واقع پاسخی است، محافظهکارانه به تفسیرهای نوگرایان که در عین حال به تغییر شکل مذهب پروتستان، متناسب با اکتشافات علمی جدید و معارف دینی معتقدند.[4]
بهتعبیر دیگر، اصطلاح بنیادگرایی بر جریانهای متعصب دینی در مسائل عقیدتی و اخلاقی اطلاق میشود که به خطاناپذیری لفظی کتاب مقدس، (چه عهد عتیق و چه جدید) ایمان دارند و معتقدند کتاب مقدس، متضمن دستورالعملهایی برای تمامی شئون زندگی از جمله امور سیاسی و بهویژه حاوی پیشگوییهایی در مورد حوادث آینده است که به رستاخیز بنیاسرائیل و بازگشت دوباره مسیح مربوط میشود و کسانی را که تاکنون به این عقیده ایمان ندارند، هدایت میکند.[5]
شاخصها
اندیشمندان ویژگیهای مختلفی برای بنیادگرایی برشمردهاند که قرابت و اشتراک زیادی با یکدیگر دارند. چرا که همگی بر پنج باور اصلی برخاسته از دین مسیحیت استوارند. این مبانی -به اصطلاح- ایمانی عبارتاند از:
۱. کتاب مقدس، حقیقتاً درست است. عقیده بدون خطا بودن کتاب مقدس به این باور ارتباط دارد. به این معنا که کتاب مقدس حاوی کوچکترین خطا و تناقضی نیست.
۲. تولد از باکره و اولوهیت مسیح. بنیادگراها معتقدند مسیح فرزند خدا، کاملاً انسان و در عین حال، الهی بود.
۳. جان دادن مسیح بر روی صلیب، برای بخشیدهشدن مجازات گناهان بشر؛ بنیادگراها معتقدند نجات فقط از طریق لطف خدا و ایمان به عیسی مسیح و کار او بر روی صلیب امکانپذیر است.
۴. زنده شدن دوباره عیسی مسیح؛ او سه روز پس از مصلوب شدن از قبر برخاست و حال در دست راست خداوند نشسته است.
5- صحت و درستی معجزات ثبتشده مسیح در کتاب مقدس و بازگشت دوباره وی به زمین قبل از پادشاهی هزار ساله.[6]
بر همین مبنا «چارلز کیمبال» در کتاب خود تحت عنوان «آنگاه که مذهب شوم میشود»، سه ویژگی عمده را برای تمامی نمونههای بنیادگرایی بر می شمرد که بر اساس این ویژگیها جریان بنیادگرایی از دیگر جریانهای مذهبی و سیاسی متمایز میشود. این شاخصها عبارتاند از اعتقاد به آخرالزمان زودرس، باور به جنگ مقدس و ادعای کشف حقیقت مطلق در واقع. بنیادگرایان خود را به اصطلاح «محافظ حقیقت» دانسته و تفسیر دیگران از شکلگیری فرقههای مختلف بنیادگرا در مسیحیت گردید.
«اندرو هیوود» نیز چهار ویژگی اصلی برای مرزبندی بنیادگرایی با سایر جریانهای دینی و سیاسی نام میبرد: پیوند دین و سیاست، تعهد به ارزشها و عقاید بنیادین و اساسی، ستیز با نوگرایی و روحیه ستیزهجویی. وی در میان این ویژگیها عدم تمایز میان دین و سیاست را مضمون اصلی بنیادگرایی میداند. بههمین دلیل «پیتر ال برگر»، بنیادگرایی را نقطه مقابل سکولاریزاسیون شمرده و افول سکولاریزاسیون را در ارتباط مستقیم با پیشرفت بنیادگرایی قلمداد میکند.[7]
جریانهای بنیادگرای مسیحی
بنیادگرایی مسیحی به دو جریان «پیش از هزاره» و «پساهزاره» تقسیم میشود که گروه اول معتقد به ظهور مسیح، پیش از هزار سال خوشبختی هستند و تاریخ را به هفت دوره تقسیم میکنند. پساهزارهها نیز معتقدند بعد از هزار سال حکومت سلامت معنوی، تنگشدن دایره شر و فساد و سلطنت مسیح بر دلهای اکثریت انسانها، شیطان ظاهر شده و شر و ارتداد ایجاد میکند. سپس مسیح با شکوه و عظمت خواهد آمد و همه مردگان را زنده خواهد کرد. رستاخیز همگانی و جایگاه ابدی انسانها در آن روز خواهد بود.[8]
بسط دامنه مفهومی
بنیادگراها نیز مانند دیگر جنبشها، موفقیت و شکست را تجربه کردند. پس از فراز و فرودهای مختلف بهویژه در سال ۱۹۲۵ (طی محاکمه «اکوپس»)، بنیادگرایی با چالشهای منتقدان مواجه شد. بزرگترین شکست بنیادگراها این بود که به مخالفان اجازه داده شد تا بنیادگرا بودن را تعریف کنند. در نتیجه، امروزه بسیاری از مردم بنیادگرایی را مترادف با «رادیکال و افراطیگری» میدانند که میخواهد، عقاید خود را به همه تحمیل کند. بههمین خاطر است که این اصطلاح عموماً نزد افکار عمومی با بار منفی همراه بوده و در عرصه سیاست برای تخریب وجهه جریانها یا چهرهها از آن بهرهگرفته میشود. حتی خود مسیحیت نیز از این مسئله مستثنی نبوده و مذهب کاتولیک نیز گهگاه از سوی برخی حائز ویژگیهای بنیادگرایی دانسته شده:
«بنیادگرایی در معنای وسیعتر کلمه، در درون جامعه مسیحی به بعضی گروههای کاتولیک و همینطور برخی گروههای پروتستان نسبت داده شده است. بهطور بحث برانگیزی، ویژگیهای بنیادگرایان در بعضی چارچوبهای رهبانی یا دینی کاتولیک، در گذشته یا حال حاضر به اندازه کافی مورد بحث قرار نگرفته. اعضای گروه کاتولیک «اویوس دنی» اصرار دارند که فاقد خصوصیت بنیادگرایی و دیگر ویژگیهایی هستند که غالباً به فرقهها و گروههای افراطی نسبت داده میشود. آنها میافزایند که اگر دیدگاهشان را میتوان بنیادگرایانه نامید، پس این لقب را میتوان به بسیاری گروههای دیگر در بین مسیحیان کاتولیک و پروتستان نسبت داد.
بهعنوان مثال کلیسای کاتولیک به گناه محض بودن همجنس بازی معتقد نیست. باوری که از دید بسیاری از کلیساهای پروتستان تا حد زیادی سهلگیرانه است. منتقدان آنها به آسانی این مسئله را قبول میکنند و آن را بسط میدهند. افرادی همانند «رودریک هیندری» معتقدند: بنیادگرایی در سطح گستردهتری نسبت به آنچه قبلاً تصور میشد، وجود دارد. اعمال مثبت و منفی بنیادگرایانهای که اخیرا در فرقههای دینی جدید شکل گرفتهاند، آشکارا در بین گروههای سنتی بزرگتر در حال افزایش است. ویژگیهای بنیادگرایان تا حد زیادی وجود خصوصیات بنیادگرایانه در بافتهای اجتماعی گستردهتر و سنتیتر را آشکار کرده. بحث و بررسی بیشتر میتواند آشکار سازد که بنیادگرایی تا چه حد در بین سنن دینی عمدهتر، ریشه دوانده یا بیتأثیر بوده است.»[9]
«نکته قابل تأمل، آنکه برخی نویسندگان، فراتر از این انتقادات معتقد به همکاری و همسویی دو مذهب کاتولیک و پروتستان در هموار کردن مسیر تحقق منویات بنیادگرایی هستند. برای مثال، «کیمبرلی بلاکر» در کتاب «The Fundamentals of Extremism: The Christian Right in America» به این مسئله میپردازد که بنیادگرایان در آمریکا بر این باورند که کشورشان در واقع، کشور «واسپ» یعنی «سفید پوستان آنگلوساکسون پروتستان» است. لذا وجود هر فردی را که از نظر نژادی، دینی یا فکری در داخل آمریکا با آنان ائتلاف داشته باشد، رد میکنند. در ادامه، بنیادگرایی کاتولیک و همکاری آن با بنیادگرایی پروتستان را برجسته میکند.»[10]
پس از چالشهای ترادف با افراطیگری و تعصب، بنیادگرایی وارد مسیر تازهای شد و با انشعاب و تجزیه، همراه. به این ترتیب، جنبشهای زیادی در مهد بنیادگرایی یعنی آمریکا شکل گرفت که مهمترین آن «گروه راست مسیحی» بود. این گروه بیشتر از بقیه به سیاست وارد شده است. در سال ۱۹۹۰م، گروههایی مانند «ائتلاف مسیحی برای امریکا» «Family Research Council» مسائل فرهنگی و سیاسی را تحت تأثیر قرار دادند. امروزه بنیادگراها در قالب گروههایی مانند «کنوانسیون بپتیست جنوبی» ادامه حیات می دهند. این گروهها مدعیاند، بیش از ۳۰ میلیون پیرو دارند.
بنیادگرایی و سیاست
وقتی پای پیوند دین و سیاست به میان میآید، شاید کمتر نگاهی متوجه آمریکا شود؛ حال آنکه حقیقت چیز دیگری است. نتایج مطالعات گسترده حکایت از این امر دارد که «برخلاف سایر کشورهای صنعتی مذهب نقش اساسی در فرهنگ آمریکاییها دارد.»[11] تنها تقریباً چهار الی پنج درصد از جمعیت این کشور به خدا اعتقادی ندارند و بیش از ۹۰ درصد از مردم آمریکا معتقد به وجود خدا هستند. بنابراین تعداد افرادی که کاملا ضدمذهب باشند، بسیار اندک است و این تعداد، کمتر از افراد غیر معتقد در دیگر کشورهای صنعتی است.[12]
همچنین ۸۲ درصد آمریکاییها خود را اصولگرا تلقی میکنند، در حالی که این نسبت در بریتانیا ۵۵ درصد، در آلمان ۵۴ درصد و در فرانسه ۴۸ درصد است. همین مطالعات نشان میدهد که در آمریکا نسبت افرادی که هر هفته به کلیسا میروند ۴۴ درصد است؛ در حالی که در آلمان ۱۸ درصد، در انگلستان ۱۴ درصد و در فرانسه ۱۰ درصد گزارش شده البته صرف مذهبیبودن یک جامعه بهمعنای بنیادگرا بودن آن نیست، اما دست کم بستر ایجاد آن در آمریکا مهیاست.
نقشآفرینی مذهب نه فقط در امور شخصی، بلکه در تصمیمگیریهای کلان و سیاست نیز کاملاً مشهود است. چنانچه «دوتوکویل» بیان میکند، اینکه همه آمریکاییها به دینشان معتقد هستند یا خیر، امری کاملاً محتوم نیست اما آنان به لزوم مذهب برای بقای نهادهای جمهوری اعتقاد دارند.[13] «کوین فیلیپس» نیز در مورد نقش مذهب در سیاست و حکومت ایالات متحده میگوید: «بسیار دست کم گرفته شده»، وی حتی معتقد است اولین پرسش در مورد انتخابات و چگونگی رای دادن مردم باید قومی – مذهبی باشد، نه پرسشهایی با مبنای اقتصادی، جغرافیایی، فرهنگی و… . یکی از پیامدهای عمده رشد بنیادگرایی در آمریکا پیوند دین و سیاست در این کشور است. نفوذ بنیادگرایان در عرصه سیاست با ظهور جریان راست مسیحی (انجیلی) و ائتلاف آن با محافظهکاران سیاسی، چهره خود را بیشتر عریان کرد. دهه ۱۹۷۰ میلادی نقطه اوج این پیوستگی بود. روی کار آمدن روسای جمهوری چون «کارتر» و «ریگان» که خود را مسیحیان تازه متولد شده میدانستند، بسیاری از حقایق را آشکار کرد.[14]
بهخصوص با روی کار آمدن ریگان، چهره سیاست آمریکا دگرگون و یا بهتعبیر بهتر آشکار شد. رئیسٔجمهور جدید تا حد زیادی از سوی نهضتهای سیاسی مذهبی حمایت میشد که خود را انجیلگرا یا بنیادگرا میدانستند و کاملاً بر روی صحنه شطرنج سیاسی در جناح راست قرار میگرفتند. گروههای فشار متعددی تشکیل شد که هدف آنها تأثیرگذاری بسیار بر تصمیمهای سیاسی آمریکا بهمنظور مسیحی کردن هر چه بیشتر این کشور بود.
تأثیرات فوق بر سیاست خارجی و داخلی آمریکا را میتوان در چند محور مهم مورد ارزیابی قرار داد؛ محورهایی بر پایه مبانی فکری بنیادگرایان:[15]
- حمایت از اسرائیل بهعنوان اولویت نخست سیاست خارجی. خانم «گریس هالسل» معتقد است بنیادگرایان مسیحی در آمریکا در میان همه مسائل سیاست خارجی بالاترین اولویت را برای اسرائیل قائل میشوند. بنیادگرایان مسیحی همواره تلاش دارند، این اصل را وارد ایمان ملت آمریکا کنند که حمایت از اسرائیل اختیاری نیست، بلکه خواست الهی بوده و ایستادگی در مقابل این رژیم ایستادگی در مقابل خداوند است که خشم و غضب وی را نیز به همراه دارد. «جری فالول» کشیش جنجالی انجیلی معتقد بود، خداوند آمریکا را مورد رحمت قرار داده بهخاطر اینکه آمریکا، یهود را مورد رحمت قرار داده است. «ریچارد لنده»، از سیاستمداران متنفذ در دوران «جرج. دبلیو بوش» نیز با استناد به آیهای از تورات میگفت: «من میخواهم خداوند به آمریکا رحمت فرستد، نه اینکه آمریکا مورد خشم و غضب خداوند قرار گیرد.»
- گسترش میلیتاریسم؛ بر خلاف شعار محوری مسیحیت، یعنی «صلح و محبت»، گرایشهای خشونت و نظامیگری جزئی جداییناپذیر از باورهای بنیادگرایان مسیحی بهخصوص راست افراطی است؛ چرا که به اعتقاد اسقف اعظم کلیسای لوتری، جریان راست بنیادگرا عیسی را به عنوان یک فرد نظامی و نه یک منجی میدانند و با باور به لزوم نبرد «آرماگدون» و استفاده ابزاری از یهودیان، تمایلات ضد صلح و جنگ طلبانه دارد. اقدامات حکومت ایالات متحده، طی چند دهه اخیر در لشکرکشی به عراق یا افغانستان نیز از همینجا آب میخورد. تمایل به جنگ و خونریزی با پشتوانههای مذهبی با صدور بیانیه سرنوشت (Monifest Destiny) نهادینه شد. در این بیانیه که در سال ۱۸۴۵م توسط «جان لی اوسولیوان» انتشار یافت، بر بسط اقلیمی ایالات متحده با پشتوانههای الهی تأکید شده بود. بیانیه سرنوشت را میتوان اساسنامه بنیادگرایان مسیحی در مسیر گسترش میلیتاریسم در آمریکا دانست. نفوذ این اندیشه در نظامیگری سیاست خارجه ایالات متحده در زمان ریاستجمهوری کارتر، ریگان و بوش (پسر) عریانتر از همیشه بود تا جایی که بوش را هنگام جنگافروزی در افغانستان و عراق به مقام پیامبری برکشید. «میشل گرسون» نویسنده متنهای سخنرانی بوش اعتراف کرده که تقریباً تمام سخنرانیهای وی از ادبیات مذهبی و نقل قولهای انجیلی تشکیل شده بود. این ارجاعات انجیلی، مؤید افکار پروتستان اوانجلیکی وی بود. رهبران مذهبی چون «جان هاگی»، «جیمز دابسون» و «گری بووره» نیز اعلام کردند که دکترین سیاست خارجی بوش انعکاسی از افکار مذهبی آنهاست.
- اقتصاد و سرمایهداری آزاد؛ بنیادگرایان مسیحی، سیستم اقتصاد لیبرال را پذیرفته و بر تطبیق مدلهای جدید اقتصادی با مفاهیم انجیلی کوشیدند. اقدام دیگر بنیادگرایان مسیحی در زمینه اقتصاد بهرهبرداری از وقایع مستحدثه اقتصادی در جهت تثبیت موقعیت خود بوده است. بهعنوان مثال، بدون هیچ دلیلی، رکود بزرگ اقتصادی سال ۱۹۲۹م را نشانه انتقام خداوند از کفر ایجاد شده در آمریکا و بازگشت قریبالوقوع حضرت مسیح)ع) دانستند.
- نفوذ در نظام آموزش؛ نفوذ و تلاش برای تغییر نظام آموزشی جزء آمال بنیادگرایان بوده است. آنها میکوشند، مدارس را از ارزشهای سکولاریسم و لیبرالیسم -بهعنوان اساس مدرنیته- پاکسازی کرده و به رویکردهای مذهبی (انجیلی) بازگردانند. فالول در اینباره میگوید: امیدوارم آنقدر زنده بمانم تا روزی را ببینم که همچون روزهای آغازین کشورمان، مدارس دولتی نداشته باشیم. مدارس دوباره به دست کلیساها افتاده باشند و مسیحیان آن را اداره کنند.
این نفوذ و پیوند همچنان ادامه دارد و در دوره ریاستجمهوری دونالد ترامپ به اوج خود رسید. دعای دسته جمعی مسیحیان انجیلی در کاخ سفید برای «ترامپ»، نمود بارز توسعه و تعمیق نفوذ انجیلیها در عرصه سیاست بود. هرچند با روی کار آمدن «جو بایدن» راست افراطی تا حدی از سرازیری خارج شده، اما پیوندها و نفوذ عمیقتر از آن است که با چالش جدی مواجه شود و رویکرد کابینه بایدن نیز در قبال اسرائیل بار دیگر بر حمایت از بنیادگرایان مهر تأیید نهاد.
***
به این ترتیب، آمریکا نشان داد، بنیادگرایی بر خلاف کلیشههای رایج رسانهای، نه در اسلام و یهودیت بلکه در دل مسیحیت زاییده شده و جریانی تپنده دارد و این مفهوم را با بار مثبت یا منفی خود در درجه اول باید در ایالات متحده جستجو کرد. کشوری با مبانی ظاهری لیبرال – سکولار و البته پادشاهی بنیادگرایان دینی.
پیامدهای این امر تا حدی است که رهبر مسیحیان جهان را نیز مشوش ساخته؛ آنگونه که مشاورانش طی مقالهای با عنوان «بنیادگرایی انجیلی و یکدستسازی کاتولیک در ایالات متحده آمریکا»، ضمن انتقاد شدید از دیدگاههای بنیادگرایانه کاتولیک و مذهبی حامیان ترامپ، ابراز داشتهاند: «برخی مدعیان مذهب انجیلی و سیاستمداران مذهبی در آمریکا به «جامعهای از مبارزان» تبدیل شدهاند که بهدنبال تحمیل دیدگاههای «اسلام هراسی»، «خارجی هراسی» و تأثیرگذاری آن در فضای سیاسی هستند. آنها قصد دارند، دین را دستمایه نفوذ سیاسی قرار داده و رؤیای تشکیل یک حکومت نوستالوژیک کاتولیک را دارند.»[16]
[1]. عزیزخانی، احمد. «فرا روایت بنیادگرایی مسیحی؛ بررسی موردی رابطه دین و سیاست در آمریکا» دو فصلنامه انسانپژوهی دینی، دوره ۶ پاییز و زمستان ۱۳۸۸، صص ۱۳۴-۱۰۵.
[2]. «ریشههای بنیادگرایی در آمریکا و نقش آن در گسترش افراط گرایی»، دبیرخانه کنگره جهانی مقابله با جریانهای تکفیری و افراطی، ۵ خرداد ماه ۱۳۹۸.
[3]. هلال، رضا. تفکیک آمریکا، القاهره الاعلامیه للنشر، ۱۹۹۸.
[4] . The fundamentalist Morment op, cit, p 219.
[5]. هلال، رضا. مسیحیت، صهیونیست و بنیادگرای آمریکا، جنتی، علی. مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان، ۱۳۸۳، صص ۲۵۰-۲۴۵.
[6]. بنیادگرایی چیست؟ وبلاگ جواب سوالات کتاب مقدسی.
[7]. عزیزخانی، احمد، همان.
[8]. Robert G. Clous IVP the Meaning of Millennium.
[9]. وظیفه فرد، محمد تقی وبلاگ sttps//narongsalsa.blogsky.com
[10]. ریشههای بنیادگرایی در آمریکا و نقش آن در گسترش افراطگرایی، همان
[11]. جرجیس، فواز. آمریکا و اسلام سیاسی، ترجمه سید محمد کمال سروریان، تهران: پژوهشکده مطالعات راهبردی، ۱۳۸۲، ص ۲۸.
[12]. روستین، لئو. فرهنگ تحلیلی مذاهب آمریکایی، ترجمه محمد بقایی، تهران: حکمت، ۱۳۷۶، ص ۱۲۵.
[13]. زرشناس، شهریار. نیمه پنهان آمریکا، تهران: کتاب صبح، ۱۳۸۱، ص ۱۳.
[14]. فیلیپس، کوین. تئوکراسی آمریکایی، ترجمه شهریار خواجیان، تهران: اختران، ۱۳۸۷، ص ۱۴.
[15]. عزیزخانی، احمد. همان، نقل به مضمون.
[16]. انتقاد شدید مشاوران پاپ از حامیان بنیادگرایان کاتولیک در آمریکا، خبرگزاری حوزه، ۲۴ تیر ۱۳۹۶.