گفت و گوی اختصاصی با رئیس محترم مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران(دبیر محترم فعلی شورای عالی انقلاب فرهنگی)
حجت الاسلام و المسلمین دکتر “عبدالحسین خسروپناه”، رئیس مؤسسه پژوهشی “حکمت و فلسفه ایران”، از نویسندگان و متخصصان حوزه اندیشه می باشند. استاد در گفت و گوی پیش رو، به تبیین جریان “تصوف فرقه ای” پرداخته و تحولات ساختاری و جنبه های تشکیلاتی جریانهای فرقه ای برآمده از دل تصوف را مورد بررسی و نقد قرار داده اند. موروثیت، غلبه گرایش های این جهانی، آثار و پیامدهای تشکیلاتی شدن تصوف و چگونگی حفظ ساحت عرفان ناب اسلامی از گزند انحرافات از جمله مباحث و نکاتی است که در این گفت و گو مورد اشاره قرار گرفته است. در ادامه مشروح این مصاحبه به مخاطبان گرامی تقدیم می گردد.
س- آنچه به عنوان تصوف “فرقه ای” یا به عبارتی، “تصوف مدرن” خوانده می شود به چه معناست و تفاوت آن با تصوف سنتی چیست؟ لطفا تحلیلی از عملکرد و مشی کنونی این گونه جریان ها ارائه بفرمایید.
پیدایش صوفیگری به صورت یک جریان نظام مند تحت عنوان “تصوف” به قرن دوم هجری قمری باز می گردد، ولو زمینه ها و بسترهایش از نیمه دوم قرن اول وجود داشت و حتی در قرن سوم و چهارم نیز رساله هایی داریم به نام “رساله الزهد” یا “رساله فى زهد” که البته از بین رفته اند و در این زمان یک نوع جریان زهدگرایی نیز شکل گرفته بود و طبیعتاً هم سیره رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و هم سیره امیرالمؤمنین علیه السلام خیلی مؤثر افتاد، دراین که یک عده ای زیست زاهدانه داشته باشند و بستری را برای شکل گیری تصوف در قرن دوم فراهم نمایند ،همچنین عوامل دیگری مانند ارتباط هایی که با جریان های زاهدانه مسیحیت یا ایران باستان وجود داشت، دست به دست هم دادند و در نهایت جریان تصوف در قرن دوم شکل گرفت.
گوهر تصوف “طریقت” است یعنی دین یک باطنی دارد فراتر از این ظاهر و نماز و روزه و اموری که احکام ظاهری دارد. طوری که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «صلو کما رأیتمونی أصلی: آن طوری که من نماز میخوانم شما نماز بخوانید». این بخش شریعت است اما عده ای بر این عقیده بودند که یک طریقت و باطن و گوهری هم وجود دارد.
به عبارتی باطن و معنویتی در پس اعمال ظاهری است که ما باید آن را کسب کنیم؛ همین دغدغه تصوف را به وجود آورد. آنها در ابتدای امر از امثال “حسن بصری” تأثیر پذیرفتند، حتی عده ای چون سفیان ثوری و گروهش نسبت به زیست و سبک زندگی امام صادق علیه السلام نیز معترض بودند، اما بعدها کم کم نسبت به ائمه علیهم السلام، تعلق خاطر پیدا کردند. البته همه آنها از همان ابتدا نسبت به امیر المؤمنین علیه السلام یک علقه ای داشتند و به همین سبب است که امیر المؤمنین، قطب الاقطاب همه این جریانهاست. وقتی این توجه به طریقت شکل گرفت یک عده ای رفتند و دنبال این مقوله را گرفتند و به اصطلاح در دامان آن تربیت شدند. خودشان ریاضت هایی کشیدند و در عین حالا از آموزه های دینی (قرآن و روایات) نیز استفاده کردند. بعد کم کم درس تدریس و انتقال مطرح شد. دقیقاً مثل بحث های کلامی و فقهی از اول که مدرسه فقه و مدرسه کلام نبود. اینجا هم از همان ابتدا مدرسه تصوف نبود، اما به تدریج شکل گرفت و شاگردانی تربیت کردند و بعد سلسله ایجاد شد. یعنی از اول این طور نبوده که “جنید بغدادی” یا “معروف کرخی ” اراده کنند و یک سلسله جنیدیه با معروفیه راه بیندازد یا که خیلی از این اصطلاحات مربوط به متأخران است که روی این جریان ها گذاشته اند. به عبارت دقیق تر، اول دغدغه طریقت مطرح شد. سپس آموزش طریقت، بعد کم کم انتقال این طریقت به افراد آماده دیگر و آن گاه سلسله شکل گرفت، لذا می بینیم از همان قدیم جنید بغدادی، یک سری شاگرد تربیت می کرد و آن ها هم شاگردانی دیگر و همین طور و بعدا اسم سلسله جنیدیه یا هر چیز دیگری بر روی آن گذاشته شد. همه اینها در تاریخ ثبت و ضبط شده است.
از قرن چهارم به بعد واژه “عرفان” هم مطرح شد و تصوف و عرفان تا همین دوره معاصر مترادف به کار گرفته شد. حتی بعد از ملاصدرا و شخصیت های دیگر، این دو واژه را مترادف می گرفتند. البته می گفتند یک تفاوت هایی میان عرفان و تصوف وجود دارد، اما هر دو یک حقیقت است. یعنی این طور نبود که بگویند عرفان خوب است و تصوف بد، خیر این دو یک چیز بودند. لذا برای تصوف و عرفان یک تعریف بیان می گردید، چه جنبه نظری و چه عملی. اما از اول هم این نکته را می گفتند
” که ما یک “صوفی” داریم یک “متصوف” و یک “مستصوف”. این تقسیم بندی را علی بن عثمان هجویری در “کشف المحجوب” بیان نموده است. صوفی کسی است که راه را طی کرده و به مقصد رسیده است. متصوف سالک طریقت است. و مستصوف، مدعی طریقت است و ادا درمی آورد”.
لذا از همان ابتدا نیز دغدغه و نگرانی در خصوص صوفیان بازاری دروغگو وجود داشته است. از جمله مولوی در مثنوی هجویری و عین القضات همدانی نیز در آثار خود به این موضوع اشاره کرده اند. خلاصه این تصوف سلسله ای به نحوی شد که چیزی بود بین نه سنی نه شیعه و هم شیعه هم سنی، برای اینکه این ها خلفا (اول، دوم، سوم و امیرالمؤمنین) را از منظر خلیفه سیاسی بودن پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله و سلم قبول داشتند، اما امیر المؤمنین را قطب الاقطاب مند می گفتند. ولایت عرفانی بلافصل پیامبر، امیرالمومنین علیه السلام است. بنابراین از این جهت شبیه شیعه هستند اما از جهت قبلی به اهل سنت شباهت دارند. لذا هر چه . جلوتر ر می رویم می بینیم صوفیه به لحاظ اعتقادی به شیعه نزدیکتر می شود اما در مسائل فقهی خیر، یا حنفی هستند یا شافعی و یا مالکی، عمدتا حنبلی نیستند، ما صوفی حنبلی نداریم و اغلب در همان سه گروه اخیر جای می گیرند.
با آغاز قرن نهم یک انشعاب شیعی در عرفان و تصوف سلسله ای ایجاد می شود که اکثر این سلسله های صوفی شیعی مثل نعمت اللهی ها، ذهبیه و… همه از همین انشعاب مذکور شکل گرفته اند. اصلا “سید حیدر آملی” که تصوف و تشیع را با هم مخلوط می کند به قرن نهم تعلق دارد یا “عبدا برزش آبادی” یا “شاه نعمت ولی” که دیوانش نشان می دهد گرایش های سنی هم دارد، اما وی از قرن نهم، دهم گرایش شیعی پیدا می می کنند. شاید از همان زمانی که در حیدر آباد (دکن) بودند نیز این تعلق به شیعه پیدا شد. باید دقت کرد این به آن معنا نیست که گروهی از شیعه صوفی شدند بلکه گروهی از صوفیانی نه شیعه و نه سنی بودند و هم شیعه و هم سنی، شدند شیعی، البته از منظر فروعات و در مورد مسائل فقهی نیز فقه جعفری را پذیرفتند. این جریان تا دوره نفوذ استعمار ادامه پیدا کرد.
با آغاز نفوذ استعمار از از اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم هجری، در طول ۱۵۰ سال اخیر -که دوره نفوذ استعمار در کشورهای اسلامی است- یکی از مقوله هایی که جریان استعمار به شدت روی آن کار کرد. مطالعه نمود، پژوهش ترتیب داد و مؤسسه هایی را برای آن دایر ساخت همین تصوف است که شاید بیشترین کیس پژوهشی آنها را به خود اختصاص داد. آنها دیدند قدم به قدم در جهان اسلام و از جمله ایران سلاسل صوفیه وجود دارد اصلا اسلام در شبه قاره هندوستان، مالزی، اندونزی، افریقا و سراسر آسیاء با تصوف ممزوج شده و چه بسا تصوف اسلام را به این اماکن انتقال داده است و حتی برخی از جریان های صوفی گری در مبارزات جهادی هم نقش داشتند مثل شاه ولی دهلوی و شاه عزیزا دهلوی در هندوستان، شیخ حسن جوری در قیام سربداران ایران، یا مرعشی در نهضت مرعشیان که شاگرد شیخ حسن جوری بوده ……
نمونه بارزتر این امر، اقدام بزرگ دولت صفویه به عنوان یک جریان صوفی سلسله ای است که کل ایران را یک پارچه شیعه کرد و یک حکومت شیعی یک پارچه را راه انداخت. بر همین اساس غربی ها بر تصوف متمرکز شدند و فعالیت های پژوهشی روی آن انجام داده و به این نتیجه رسیدند که یکی از راههای نفوذ همین سلاسل صوفیه است. بعد از این نفوذ بود که صوفی گری از “تصوف سلسله ای” به “تصوف فرقه ای” تبدیل شد. منابع و مورخان برای تصوف فرقه ای عمری ۱۵۰ ساله قائل هستند. بنابراین ابتدا یک تصوف سالم سلوکی و سبک زندگی بود، بعد تصوف تعلیمی سپس سلسله ای و در نهایت، “تصوف فرقه ای” شکل گرفت. لذا شما می بینید اکثر این انشعابات جدید فرق به ۱۵۰ تا ۲۰۰ سال اخیر باز می گردد یعنی مثلا از نعمت اللهی، ده ها انشعاب پدید می آید و روز به روز هم بیشتر می شود البته این انشعاب ها در گذشته وجود داشته، از جمله افرادی چون “برزش آبادی” یا “محمد نوربخش”، هر دو شاگرد “ختلانی” بودند، اما دو تا انشعاب پیدا شد. بنابراین انشعاب وجود داشته اما خیلی اندک. مثل این که فرض کنید من و شما نزد یک استاد درس خوانده ایم و به دو مکتب فکری رسیده ایم و همدیگر را نقد می کردیم. مثل جریان اخباری و اصولی که در دوره صفویه شکل گرفت. این ها وجود داشته، اما تفاوت اصلی این است که این انشعاب ها به “فرقه” تبدیل نمی شدند. “فرقه” از تفرقه می آید و به این معناست یعنی خود را یک تافته جدا بافته از جریان کافه مسلمین دانستن و از عموم جدا نمودن.
الآن مثلاً شما می بینید که یک عده مقلد مقام معظم رهبری هستند، یک عده مقلد آیت سیستانی و گروهی مقلد آیت مکارم شیرازی، اما همه این ها در دل جریان تشیع قرار دارند و نمی گویند فرقه آقای مکارم شیرازی و در عین حال مقلد است. و هر چه آن مرجع، فتوا داده عمل می کند. اما همان عده ای که مقلد آقای مکارم یا سیستانی هستند وقتی به حضرت آقا می رسند. به قول عراقی ها می گویند “السید الولی” فرد مقلد آقای سیستانی است، اما حضرت آقا را السیدالولی خطاب می کند، یعنی ایشان بر آنها ولایت دارند. یا مثلا در زمان حضرت امام خمینی (ره) یک عده مقلد آقای خویی بودند. اما جبهه هم می رفتند چون امام دستور دادند. حفظ نظام، از اوجب واجبات است. البته باید توجه داشت جریانی مثل شیرازی ها حسابش کاملاً جداست. ممکن است کسی بگوید “سید صادق شیرازی” هم مرجع تقلید است اما در پاسخ باید گفت وی عملکردی متفاوت داشته و فرقه راه انداخته است. او آقای سیستانی و امام را کافر دانسته و همه را غیر از خود، باطل میخواند و این یعنی فرقه شدن به عبارت دقیق وقتی درصدد اثبات خود و نفی دیگران برآید، فرقه است.
اکثر سلسله های صوفیه نیز همین حالت تقلید از مراجع مختلف و در عین حال تابع ولایت فقیه بودن را داشتند. مثلا میرسید علی همدانی از همدان به کشمیر رفت. مزار او هم در همان جاست و سالگرد فوتش تعطیل رسمی است و برای وی مجلس بزرگداشت برگزار می کنند. خیلی از هندوهایی که در هند و پاکستان فعلی مسلمان شدند، به واسطه همین سید علی همدانی به اسلام گرایش پیدا نمودند. این فرد مطلع می شود که یک سالک و عارف در هندوستان وجود دارد و نزد وی می رود و از محضر او برخوردار می شود، اما خودش یک سلسله دیگر ایجاد می کنند. این گونه نبوده که یکدیگر را نفی یکنند بلکه هر سلسله ای طریق و سلوکی داشته و شاگردانی تربیت می کرده است؛ شبیه همین مراجع تقلید متعدد در شریعت با این تفاوت که آنها در طریقت بودند. البته در آن فضا هنوز خیلی از آنها شیعه سنی و سنی شیعه بودند ولی بعضی مثل سید حیدر آملی، تا حدی شیعه و تصوف را با هم جمع کرده و در عین حال، برای آن بزرگان گذشته نیز حرمت خاصی قائل بودند. برخی هم مثل مرحوم قاضی سیدنورا، شوشتری (متوفای ۱۰۱۹ هجری قمری) در کتاب خود موسوم به “مجالس المؤمنین” از تمام بزرگان تصوف نام می برد و می گوید همه این ها شیعه بودند لذا معروف است که می گویند سیدنوران شوشتری شیعه ساز خوبی بوده اما به اعتقاد بنده، اینها شیعه سنی بودند؛ همان ترکیبی که پیش تر عرض کردم، تصوف از شیعه و سنی داشته است. اما در ۲۰۰ سال اخیر و هرچه به دوره معاصر نزدیک تر می شویم این امر شدیدتر می شود و می بینیم کسی که اساساً سلوک ندارد و اهل عرفان، تهجد و چله نشینی نبوده قطب یک سلسله می شود. تنها به این خاطر که این آدم زرنگ تر و مدیرتر است و می تواند یک فرقه را جمع و اداره کند. شخصی که فرضاً در محیط سیاسی بوده و اصلا ارتباطی با سیر و سلوک نداشته، قطب می شود که نمونه های فراوانی برای آن وجود دارد. می توان گفت دیگر سلسله از سلسله بودن افتاده است.
این مسئله با معنویت های نوظهور و افرادی چون اشو، سای بابا و رام الله فرق می کند. هر چند این پدیده جدید است اما عقبه ای دارد و خودش را به آن وصل می کنند، لذا بنده جریان تصوف فرقه ای را این گونه می بینم و اکثر عرفان های سلسله ای ما به خصوص در شیعه، تبدیل به فرقه شده اند و اکثر آن ها، عقبه سلسله ای دارند.
یکی از شاخص های برجسته طریقت های صوفیه در اوایل دوره صفویه، اصل “موروثیت” بوده است. آیا می توان آن را شاهدی بر اولویت یافتن گرایش های این جهانی بر دستاوردهای معنوی جریان تصوف قلمداد نمود؟
از قضاء موروثیت اساساً اصل نیست جز در سلسله نعمت اللهی که موروثی بوده ( قطبیت نسل به نسل تا به امروز به فرزندان وی منتقل شده) و البته حتی این امر در بعضی انشعابات جریان مذکور نیز دیده نشده اما به هر حال در این فرقه موروثیت وجود داشته است اما یک اصل نیست و ممکن است این مسئله موروثیت در برخی نقاط بشکند. نمونه آن فرقه ذهبیه است. که هیچ گاه موروثی نبوده، بنابراین نمی توان این موضوع را به تمام فرقه های صوفی نسبت داد. اما در خصوص غلبه مشی این جهانی بر رویکردهای جریان تصوف باید گفته وقتی اصولاً “سلسله” به “فرقه” تبدیل می شود. این مسئله رخ می دهد. مثلاً، شیخ حسن جوری برای کسانی که به محفل وی می رفتند درس اخلاق ارائه می داد یا افرادی چون مرحوم آقا سید علی قاضی، مرحوم شوشتری، مرحوم آقا سید احمد کربلایی، ملا حسین قلی همدانی و یک درس عمومی اخلاق داشتند که عموم به آنجا می رفتند و از محضر ایشان استفاده می کردند اما در عین حال چند شاگرد اصلی نیز داشتند که آنها را تربیت می کردند. مثلا مرحوم کربلایی آقای قاضی را تربیت می کرد. آقای قاضی آقای بهجت و همین طور ادامه می یافت. در حالی که اکنون با دقت بنگرید، فرقه ها صرفا به دنبال جمعیت بیشتر و مریدپروری هستند. هدف آنها ارائه درس اخلاق و معنویت نیست بلکه خواهان مرید بیشتر و ارادت محض هستند. چون دنیاست دیگر جمعیت بیشتر، گروه بیشتر و قدرت بیشتر، والا اگر در این وادی ها نباشند چه الزامی به گردآوری جمعیت و مرید بیشتر دارند؟ مگر چند درصد از افراد اهل شریعت وجود دارد که شایستگی ورود به عرصه طریقت را نیز داشته باشند؟ تنها تعدادی انگشت شمار می توانند اهل طریقت باشند. خوب شما که قطب هستید، ممکن است در تمام طول قطب بودنت که می خواهی دستگیری کنی حتی عده انگشت شماری هم پیدا نکنی که اهل طریقت باشند و بتوانند ۱۰ تا ۲۰ منزل سلوک را طی کنند. با این اوصاف شما چطور و با چه انگیزه ای می خواهی این جمعیت را روز به روز بیشتر کنی؟ این همان معنای گرایش دنیوی داشتن و در واقع بساط همان مستصوفی است که علی بن عثمان هجویری بیان کرد. می توان گفت بسیاری از سیستم های صوفی بیشتر به سمت مستصوف می روند. لذا می بینیم که طرف نماز نمی خواند، روزه نمی گیرد، اما ادعای صوفی بودن دارد. البته ممکن است برخی از گروه های صوفی بگویند ما این ها را اصلا قبول نداریم و نفوذی هستند که به مجالس ما وارد می شوند. درست است اما به هر حال این اتفاق الآن دارد رخ می دهد. شما اگر اهل طریقتی، به تعبیری سالک واصلی، یک مکان عمومی داشته باش که همه بتوانند از وجودت استفاده کنند. دیگر لازم نیست که حتماً مرید تو باشند. آنها می توانند از نفست، توصیه هایت و درس اخلاقت بهره ببرند و تو هم آن معدودی را که اهلش هستند، در مسیر طریقت بیندار تا منازل را طی بکنند دیگر لازم نیست که تشکیلات آنچنانی درست کنی و دستگاه و بساط راه بیندازی، این مسئله با طریقت نمی سازد.
تحولات رخ داده در جریان تصوف و تشکیلاتی شدن آن چه پیامدهایی را به لحاظ اجتماعی و اعتقادی به دنبال داشته است؟
مهم ترین پیامد این امر به وجود آمدن تفرقه(در جامعه) است. به عبارت بهتر جامعه شیعی وحدت و انسجام خود را از دست می دهد و آن نظام ارگانیکی که باید بر آن حاکم باشد، فرومی پاشد. تصور کنید هر یک از دستگاه های بدن به صورت مجزا کار کنند و بدن آن هماهنگی و ارگانیسم طبیعی خود را از دست بدهد. بنابراین، این مسئله باعث می شود که جامعه شیعی، قطعاً انسجام و وحدت خود را از دست داده و دیگر نتواند نظام ارگانیک و منسجم سابق را ایجاد کنند.
مقوله ای تحت عنوان “تصوف ایرانی وجود دارد که در برابر تصوف اسلامی مطرح می شود؛ آیا این موضوع، اساساً مبنا و مشروعیتی دارد؟
بله این مقوله، مبنا دارد و از قدیم هم وجود داشته است. درست مثل الگوی اسلامی- ایرانی پیشرفت که مطرح می کنیم یعنی اقتصائات ایرانی بودن ما باعث می شود یک الگوی پیشرفت خاص ولو اسلامی و در عین حال ناظر به مقتضیات ایرانی بودن داشته باشید. ممکن است این الگو در عراق جواب ندهد اما خاص جامعه ما بوده و کاربردی است. تصوف هم درست به همین شکل در تکامل بوده و به اقتضائات فرهنگ بومی رشد یافت است. برای مثال، ما یک صوفی داریم به نام “سهل تستری” که تصوف را در منطقه تستر بومی کرده است. این ها همه مربوط به قرن چهارم تا ششم هستند ما نه تنها تصوف ایرانی متصوفه افریقایی و شبه قاره ای نیز داریم که به لحاظ بومی متفاوت هستند ولو اینکه ممکن است همه آن ها اسلامی هم باشند اما در عین حال، تصوف خراسانی با تصوف منطقه عراق تفاوت داشته است. لذا در سبک شعرهای آنها نیز تفاوت وجود دارد و سبک شعری خراسانی با سبک شعری عراقی یا اصفهانی، متفاوت است. و عرفان ابن عربی که به عرفان عربی نزدیک است. بیشتر وارد فضای عرفان نظری می شود که با این عرفان ادبی تفاوت دارد. بنابراین، قاعدتاً عرفان می تواند گرایش های متعدد داشته باشد. و اشکالی هم ندارد. مهم این است که اسلامی باشد و از آموزه های اسلام بهره ببرد ولی چون ذوق و سلیقه مردم متفاوت است. طبیعی است که نوع رفتارهای سلوکی شان نیز تفاوت پیدا بکند. در عین اینکه همه آنها می توانند از عرفان اسلامی نیز تأثیر بپذیرند.
برخی عرفان ایرانی را به “مانی” نسبت می دهند و آن را برآمده از تاریخ ایران باستان می دانند، نظر شما در این رابطه چیست؟
این یک حرف دیگر است. یک عده می گویند عرفان ایرانی یعنی برویم عرفان ایران باستان را بگیریم و نوعی عرفان التقاطی درست کنیم. به طبع، عرفان به این معنا غلط است و عرفان اسلامی باید برآمده از یک عرفان اصیل باشد نه یک عرفان التقاطی، پس این نوعی جریان سازی است و نمی توان مبنا و مشروعیتی برایش متصور شد.
با توجه به رشد جریان های عرفان نما در حوزه معنویت و عرفان، چطور می توان ساحت عرفان ناب اسلامی را از گزند انحرافات چنین جریان هایی حفظ نمود؟
یکی از مهمترین مسائل در این زمینه مقوله رصد، مقابله و مدیریت این جریان هاست. باید با نظارت و بررسی دقیق جریان های عرفان نما و در نظر گرفتن ویژگی های هر یک راهکار و روشی اختصاصی برای مقابله با آنها اتحاد نمود، چراکه فرقه های صوفیه آن قدر متنوع هست که هر کدام نیاز به راهکاری خاصی دارند، می توان یک نسخه برای مقابله با تمام آن ها تجویز کرد اما اگر بخواهیم تقابلی مؤثر داشته باشیب قضیه تفاوت پیدا می کنند. مثلا مثل مدل مدیریتی فرقه های ذهبیه با گنابادی با صفی علیشاهی با کمیلیه با یکدیگر متفاوت است و باید در هر کدام از آنها به صورت موردی وارد بشویم و با بررسی جزئی و دقیق نحوه رفتار و عملکردشان روش مناسبی را برای آن ها در نظر گرفته و اجرا نماییم.
به طور کلی برای مقابله با این جریان ها باید در کنار اقدامات سلبی امنیتی از حوزه اندیشه و معرفتی نیز استفاده شود. در این راستا باید با اقطاب و سران این جریان ها وارد مذاکره و گفتگو شده و با آنها بحث معرفتی داشته باشیم و از بعد اندیشه و تفکر، گفتگو نماییم. این روش می تواند اثرگذاری بیشتری داشته باشد. اگر بتوانیم اقطاب و سران جریانهای مزبور را به لحاظ اندیشه ای تحت تاثیر قرار داده و زمینه های متقاعد سازی آن ها را فراهم سازیم چه بسا سرآغازی باشد برای برداشتن گامی بزرگ برای تحول فکری این افراد و پیروانشان.
بنابراین باید از برخی فرصت های موجود با هدف ایجاد زمینه های مناسب برای بحث های معرفتی با بزرگان و سران این جریان ها نهایت بهره را برد و در عین حال برای زمینه سازی رسیدن به این گونه مباحث معرفتی نیز تلاش نمود. بی تردید این گونه اقدامات مکمل اقدامات سلبی بوده و باید در کنار یکدیگر به کار گرفته شوند تا بتوانند تأثیر گذار باشند.
ضمن اینکه در کنار پیشنهادهای مذکور، باید. روشی مناسب و صحیح برای عرضه عرفان ناب اسلامی به صورت جامع و کاربردی به آحاد جامعه و به ویژه علاقه مندان این حوزه نیز اتخاذ گردد تا در پرتو انوار هدایت بخش این عرفان اصیل و حقیقی، فرصتی برای جریان های سوء استفاده گر و عرفان نما وجود نداشته باشد.