بازگشت به کدام اسلام؟
جریان حق و حقیقت همواره از سوی باطل مورد هجمه بوده و هست؛ چراکه باطل، درستی و راستی حق را مانع از تحقق مطامع خود دانسته و آن را برنمیتابد.
نبرد حق و باطل جلوههای زیادی داشته و دارد که یکی از نمودهای بارز آن را در جامعه شیعه، شاهد بودهایم؛ از دیرباز افکار و عقاید شیعی از سوی جریانهای مختلف مورد هجمه واقع شده؛ گاه از سوی افراطگرایان و زمانی از سمت طرفداران تفریط که البته هر دو شق بهسبب فضاحت و رسوایی دیدگاهها و عناد آشکارشان مورد مخالفت قاطبه مسلمین شیعه و سنی بوده و موفقیتی هم کسب ننمودهاند.
در این میان اما گروهی در دوران اخیر با زیرکی و ظرافت بیشتر جایی میان این دو طیف سردرآورده و کوشیدهاند، بهصورت خزنده، پنهانی و تحت ظواهر موجه دینی قرائتهایی نوین و صد البته انحرافی از اسلام را اشاعه دهند که هدف غاییاش همانا ضربه به مبانی اسلام ناب محمدی (ص) و در نهایت بنیانهای شیعه میباشد.
اینان با طرح شعار فریبنده – بازگشت به قرآن و پرهیز از خرافات – خود مبدع خرافاتی نوین شده و سعی در گسترش آن دارند.
قبیح دانستن توسل به ائمه اطهار (علیهم السلام)، خرافی خواندن زیارت و ارادت به اهلبیت (علیهم السلام) مخالفت با عرفان اسلامی و قرائت مجتهدان از دین بر حسب کتاب و سنت، از جمله مبانی باطل جریان اخیر است که به انحاء مختلف سعی در پراکندنش بهویژه در میان شیعیان دارند.
این دسته که بهنام «التقاط شیعی» شناخته میشوند، در حقیقت همان سربازهای سپاه باطلاند که اسلام انحرافی و مطابق با منویات باطل را تبلیغ میکنند.
جریان مزبور سالهاست فعالیت رسانهای را در دستور کار خود قرار داده و با تبلیغ مبانی باطل و انحرافی خود، سعی در ضربهزدن به بنیانهای محکم تشیع و اسلام دارند. امثال امیر شکریان در شبکه «کلمه» که با شبهافکنی و زیر سؤال بردن اصول و مبانی اعتقادی تشیع بذر انحراف میپراکنند، شعارشان بازگشت به اسلام و قرآن است، اما سؤال اینجاست که کدام اسلام؟
حیف از شیری که به تو دادم؛ واگویههای مادری نگران از گمراهی فرزند از اسلام
آنچه در پی میآید. سخنان مادر «امیر شکریان» مجری شبکه «کلمه» (ارگان جریان التقاط شیعی) است که از رنجهای خود بابت انحراف تنها فرزندش از مسیر درست و نگرانیهایش درباره عاقبت و سرانجام او میگوید.
شاید سخنان این مادر دردمند از بسیاری نظرات کارشناسانه تأثیرگذارتر و تأثربرانگیزتر باشد که «آنچه از دل براید لاجرم بر دل نشیند.»
من اعظمالملوک مفید هستم، متولد سال ۱۳۲۹. هنوز ۱۴ سالم نشده بود که به اجبار ازدواج کردم. در آن زمان اغلب مردم رفاه چندانی نداشتند، ما هم از طبقه پایین بودیم اما شوهرم بعد از انقلاب پیشرفت کرد و ثروتی بهم زد.
همسرم خیلی سرشناس بود و در بازار مولوی همه او را میشناختند. خیلی اجتماعی بود و با مردم رابطه خوبی داشت. در ۱۵ سالگی صاحب فرزند شدم. پسرم «امیر» اولین نوه خانواده و بسیار عزیز کرده و دردانه بود. ما در خیابان پیروزی تهران ساکن بودیم.
من برای پسرم هم مادر بودم و هم خواهر و همبازی. امیر هم مانند دیگر پسربچهها شیطنتهایی داشت اما تفاوت او با بقیه شاید در برخی حساسیتهایش بود؛ چون من و پدر امیر با هم اختلاف زیادی داشتیم و امیر از بچگی شاهد این درگیریها و اختلافات بود و همین موضوع تأثیر زیادی بر روحیاتش گذاشته بود.
بهطوری که نهتنها من، بلکه اطرافیانمان نیز نگران آیندهاش بودند و میگفتند: این بچه یا معتاد میشود، یا خودکشی میکند و یا وارد سازمانهای انحرافی میشود.
به هر روی، با تمام این کشمکشها زندگی ادامه داشت، امیر بزرگ شد و دوران مدرسه را طی کرد. از همان کلاس اول او را به مدرسه ملی یعنی اسلامی فرستادیم. مقطع دبیرستان را هم در یکی از مشهورترین مدراس منطقه یعنی دبیرستان فلسفی تحصیل کرد.
دو سال هم به مدرسه نیکان رفت که مدرسهای بهظاهر مذهبی و دینی بود مثل مدرسه علوی در همین سالها بود که بهواسطه تحصیل در این مدارس با «انجمن حجتیه» آشنا شد و حدود سه چهار سال در مجالس و کلاسهایشان شرکت میکرد. بهطوری که شبها دیر به خانه میآمد.
من و پدرش خیلی دلواپس او بودیم؛ چون هیچ اطلاعی از آن انجمن و مرام و فعالیتهایش نداشتیم. الآن که به گذشته فکر میکنم میبینم بعد از این رفتوآمدها رفتار امیر تا حدی با گذشته تفاوت پیدا کرد و نوعی دلزدگی از دین را در وجودش حس میکردم. البته مطمئن نیستم؛ چون بچه تودار و ساکتی بود و کمتر چیزی را به ما بروز میداد.
امیر دیپلم گرفت و بلافاصله در رشته مهندسی متالوژی دانشگاه صنعتی شریف قبول شد و لیسانس گرفت. بعد از آن به خدمت سربازی رفت. در همین زمان (۲۵ سالگی) با دختری آشنا شد و با هم ازدواج کردند.
منزل ما دوبلکس بود. پسرم و خانمش در طبقه بالا زندگی میکردند و من و شوهرم پایین. چند سال با ما بودند و در همین سالها صاحب دو فرزند شدند. وقتی دومین نوهام شش ساله شد، ناگهان تصمیم گرفتند، از ایران بروند. به هر صورت به کانادا رفتند و پنج سالی در آنجا ماندند. وقتی به اصطلاح «سیتیزن» (شهروند) شدند به ایران برگشتند و حدود هشت سال کنار ما ماندند.
شش سال پیش، شوهرم فوت کرد. یک سال پس از فوت او امیر و زن و بچهاش برای همیشه به کانادا رفتند. در این مدت گاهی به من سر میزدند تا اینکه حدودا دو سال پیش (۱۳۹۴) برای آخرین بار به ایران آمدند.
پسرم گفت: من دیگر نمیتوانم ایران بیایم. من علت را از او پرسیدم. گفت: بعدا توضیح میدهم اما هیچ وقت نگفت. بعدها خودم فهمیدم که وارد چه جریانی شد؛ جریانی که راهی برای بازگشتش باقی نگذاشت.
به هر حال، آنها به کانادا رفتند و مدتی بعد بود که برای اولین بار صدای او را در شبکه «کلمه» شنیدم. باورش برایم سخت بود؛ امیری که من با وضو شیر داده، مراقب اعتقادات و ایمانش بودم، پسری هیئتی و فوقالعاده مذهبی، چطور سر از این ورطه درآورد؟
در میان بهت و ناباوری من یکی دو سال برنامه تفسیر قرآن بهصورت صوتی با اجرای او از این شبکه پخش میشد و بعد هم بهصورت تصویری درآمد. وقتی برای اولین بار سخنرانیاش را گوش کردم، فشارم بالا رفت و خیلی حالم بد شد. سخنانش علیه شیعیان و نظام را میشنیدم و باورش برایم سخت بود.
مدام از خود میٔپرسیدم چه شد که به این راه کشیده شد؟ نمیدانم چه کسی تشویقش کرد. من از همان ابتدا با صحبتهایش مخالف بودم. میگویند: «ما نه شیعه هستیم و نه سنی، فقط مسلمانیم.» اینها نه با شیعه خوباند و نه با سنی. جریانی از خودشان درآوردهاند که بوی افراط میدهد.
تحمل و قبولش برایم سخت است. اما دیگر دریافتهام، امیر با حرفهایی که میزند، در منجلایی افتاده که نمیتواند از آن خارج شود. حیف از آن دینی که دستمایه تحریفات این جریان قرار گرفته. امیر هم بازیچه آنها شده و خودش خبر ندارد.
این روزها که رنج تنهایی و پیری گریبانگیرم شده و بیش از هر زمان دیگری به حضور و حمایتهای پسرم نیازمندم، بیشتر از گذشته به این میاندیشم که امیر چطور از بچهای مذهبی و سربه زیر به اینجا کشیده شد.
هر روز خاطرات سالهای زندگیام را در ذهن ورق میزنم تا شاید، سرنخهایی از این ماجرا پیدا کنم، به چیزهایی هم رسیدهام؛ اکنون که خوب دقیق میشوم، میبینم با وجود اینکه من به دین و شریعت پایبند بودم، حتی دوران حاملگی را با ذکر و دعا گذراندم و ارادت خاصی به ائمه اطهار (علیهم السلام) داشته و دارم، شاید در تربیت دینی امیر کوتاهی کردم.
شاید باید مراقب رفتوآمدهایش در محافلی مثل انجمن حجتیه میبودم. حتم دارم که حضورش در این جریان روی برخی رفتارها و اعتقاداتش تأثیر گذاشت. امیر دیگر آن پسر سابق نبود.
هیئت میرفت اما هیئتهایی خاص و متفاوت. کمی دلزدگی و سردی را در رفتارهای دینیاش حس میکردم. دیگر آن امیر پرشور سابق نبود. نمیدانم در آنجا چه دید و چه کرد که این گونه شد.
سرنخ دیگری که در کنکاشهای ذهنیام به آن رسیدهام، ارتباط امیر با آقایان «مصطفی طباطبایی» و «ابوالفضل برقعی» بود؛ حضور امیر به همراه برادرم (داییاش) در نماز جمعههای خاص آقای طباطبایی سرآغاز آشناییاش با اندیشهها و گرایشهایی متفاوت در مبانی فکری مربوط به اسلام و تشیع بود.
مدتی نماز آنها را تعطیل کردند و اجازه شرکت به افراد را نمیدادند. اما کمى بعد مجددا آنها فعالیت خود را از سر گرفتند و امیر هم پای مجالس و نمازهایشان نشسته. من سخنرانیهای آقای طباطبایی را میشنیدم تا آنجا که میفهمیدم، ایشان افکار و اندیشههایی متفاوت با شیعه داشت.
گاهی از زبان امیر هم چیزهایی تازه میشنیدم، مثل اهمیت قرآن، قبح توسل به ائمه اطهار (علیهم السلام)، خرافی بودن بسیاری از مناسک و اعتقادات شیعه (مانند زیارت و سوگواری اهل بیت (علیهم السلام) و… .
البته چندان بروز نمیداد و شاید اصلا آن موقع متوجه نشده بودم، اکنون که در گذشته عمیق میشوم برخی رفتارها و سخنانش برایم تداعی میشود که شک مرا به تاثیرپذیریاش از این مجالستها میکشاند. در سالهای اخیر شنیدهام آقای طباطبایی اندکی در رویکردهای گذشتهاش تجدید نظر نموده ولی امیر بیتوجه به این مسئله بهشدت بر مواضعش اصرار میکند.
از طرفی، امیر، شخصیت بلندپروازی داشته و دارد و همیشه دنبال مطالعه و کشف حقیقت بوده و هست. همین خصیصه در گرایشش به این جریانها مؤثر بود. امیر میخواست حقیقت دین را کشف کند اما از صراط مستقیم منحرف شد و به بیراهه رفت.
در این سالهای آخر و پیش از حضور غیر منتظراش در شبکه کلمه، هنوز هم عقاید و مرامش را مخفی میکرد اما من تاحدی متوجه تغییرات شده بودم. البته به خود میقبولاندم که اینها موقتی و گذراست. هر چند این طور نشد و او در نهایت با مهاجرت به کانادا تصمیم نهانی خود را عملی کرد؛ وقتی اندیشهات فریفته باطل شود، چشمانت دیگر نور حق را نمیبیند.
با وجود علاقه ذاتی و مهر مادرانهام به امیر، اما از همان آغاز با این فعالیتهایش مخالف بودهام.
مبانی فکری که امیر و مدیران شبکه کلمه تبلیغ میکنند، با اعتقاد ما شیعیان نمیخواند. برخی تفکراتشان به وهابیت تنه میزند، هر چند خود را سنی هم نمیدانند. مثلا میگویند برای نماز مهر نگذارید، چرا مهر را میپرستید؟ یا توسل و ارادت ما به ائمه اطهار (علیهم اسلام) را مورد تمسخر قرار داده و نعوذ بالله مظهر بتپرستی میخوانند.
میگویند امامان مردهاند، چرا به آنها متوسل میشوید؟ سؤال میکنیم مگر در قرآن نیامده که شهدا زندهاند؟ اینها را قبول ندارند. در مقابل عمر و عایشه را دوست دارند و محترم میشمرند. پسرم در سخنرانیهایش عایشه را «امالمؤمنین» مینامد، ولی وقتی با او از ارادت به فاطمه زهرا (سلام الله علیها) یا توسل به امام رضا (علیه السلام) سخن میگویم، اینها را مظهر بتپرستی میداند.
بر سر این مسائل با هم زیاد بحث داریم، گاهی به او میگویم، مگر خودت همیشه به من نمیگویی التماس دعا؟ ما هم امامان معصوم (علیهم السلام) را که اولیای خدا هستند، واسطه قرار میدهیم تا برایمان از خداوند طلب آمرزش و خیر کنند.
امیر در طول این سالها خیلی تلاش کرده که من و خانواده را هم مجاب کند و بهسمت اعتقادات انحرافی خودش سوق دهد، اما هیچ کدام از ما تمایلی به افکارش نداشتهایم و من همیشه ضمن مخالفت، کوشیدهام از این مرام منصرفش کنم. البته متأسفانه یکی از خواهرانم تحتتأثیر او قرار گرفته و تا حدی سخنانش را پذیرفته است که بر رنج من میافزاید.
وقتی به این میاندیشم که چند نفر ممکن است تا به حال تحت تأثیر سخنان امیر قرار گرفته و از مسیر درست منحرف شده باشند، یا حتی تزلزلی کوچک در ایمانشان بهوجود آمده باشد، دلم میلرزد. نگران آخرت امیرم. من مادرش هستم و نمیتوانم ببینم هر روز بیشتر در این منجلاب فرو میرود. تنها کاری که میکنم دعا است؛ دعا برای هدایت او.
مدتی است، حرفهای زیادی در دلم مانده که دوست دارم، به امیر بگویم شاید برگردد؛ یعنی امید دارم که از این عقیده و مرام برگردد.
دلم میخواهد به او بگویم، واقعا از تو راضی نیستم، حیف از شیری که به تو دادم. من شبها با وضو و توکل به خدا به تو شیر دادم، در کنار خودم و روی یک مهر نماز خواندیم. همراه هم در سوگواری سالار شهیدان شرکت کردیم. من تو را با عشق به امام رضا (علیه السلام) بزرگ کردم.
نمیدانم چرا و چطور تو از این منش و تربیت فاصله گرفتی و هنوز هم باور نمیکنم، اما خیلی صریح میگویم من از سخنرانی ها و تبلیغاتت علیه دین و تشیع راضی نیستم؛ چون من خود را شیعه میدانم و تا آخر عمر هم هیچ وقت نمیتوانم مثل تو و دوستانت فکر کنم.
از تو میخواهم کمی به گذشته برگردی به آنچه درباره بازگشت به قرآن و دین میگویی، عمیقاً فکر کن دین ما و قرآن ما چه میگوید؟
حقیقت دین ما از آنچه تو و همفکرانت میگویند، فاصله دارد. قرائتهای شما از دین، تازه و انحرافی است. شاید خودت ندانی شاید هم بدانی که امیدوارم ندانی – اما اینها قرائتهای دشمنان از دین اسلام است. همانهایی که امثال «کلمه» را راه انداختهاند و امثال تو را به بازی گرفتهاند.
از تو می خواهم کمی به این مسائل بیاندیشی به ماهیت و اهدافشان بنگر؛ چرا دول غربی باید از یک شبکه به ظاهر اسلامی حمایت کنند؟
این حقایق امروز بر همه آشکار شده، شاید تو هم میدانی و خودت را به خواب زدهای. پس از تو میخواهم بیدار شوی و به خودت بیایی. به اصلت بازگردی همان روحیه سرکش حقیقتجو که ای کاش مهارش میکردی که به بیراهه نرود… اما هنوز هم دیر نیست.
من هر روز و هر لحظه برای هدایت تو دعا میکنم. باز هم تأکید میکنم که من کارهای تو را نمیپسندم و اگر رضایت مادرت برایت مهم است، آن را کنار بگذار. این خواهش یک مادر از تنها فرزندش است؛ مادری نگران از آخر و عاقبت فرزند.
ارتباط با ما: ferghepajoohi@gmail.com